مهتابی اتاقم

حال و روزم شده شبیه این مهتابی اتاقم یه وقتایی روشنم میدرخشم حال دارم؛ انگیزه دارم از همه مهم تر امید دارم امید به آینده، آینده روشن اونی که توش موفقم یکی رو پیدا کردم که منو بخواد زندگیم رو رواله ..‌.

یه وقتایی اما خاموشم تاریکم حال هیچی رو ندارم، انگیزه ندارم انرژی ندارم مهمتر از همه امید هم ندارم نه به آینده نه به خودم نه به دیگران ...

مهتابی اتاق پرید (خاموش شد)

مهتابی اتاقم از این دو تیکه هاست و اون سمت راستیه خرابه اونه که هر از گاهی خاموش میشه سمت چپیه همیشه روشنه سالمه.

حال منم شبیه اتاقه وقتی لامپ میپره اتاق یکم گرفته تر و کم نور تر میشه ولی هنوز روشنه منم وقتی حالم گرفته و ناامیدم هنوزم یه بخشی از من روشنه میگه: زندگی این نیست میگذره درست میشه مگه اصلأ مهمه! درست و غلط رو کی مشخص می‌کنه ؟!

(روشن شد)

جدیداً دارم بیشتر فکر میکنم نه اینکه قبلاً کمتر فکر میکردم نه الان دارم بطور افراطی فکر میکنم به همه چیز به خودم ، زندگیم، دنیا و تاریخش ، آدما و همه چیز؛ اینکه چقدر نمی‌دونم اینکه چقدر اشتباه مسائل رو فهمیدم اشتباه درک کردم و نفهمیدم دوربرم داره چه اتفاقی می‌افته، نه اینکه الان متوجه باشم نه الان فقط فهمیدم حواسم نبوده و نیست و باید کاری کنم باید در راستای فهم مسائل قدمی بردارم، باید بفهم، بشناسم، خودم رو دنیا رو آدما رو ...




مهتابی
مهتابی



در من چیزی کم بود
و در این زندگانی
هم چیزی کَج بود.
میان ما و زندگانی
یک چیزی گُنگ ماند.