یک نفس از عمر بود باقیام / حیف بود گر به سر آرم به غم
می خوام شروع به نوشتن کنم
هر چی دوست داری بنویس ...
این جمله رو هممون شنیدیم. حتی اگه پستی توی ویرگول گذاشتید حتما دیدیش.
اگه بخوام از سابقه نوشتنم بگم برمیگرده به دوران مدرسه ام که برای درس انشا مجبور به نوشتن بودم. یادش به خیر همیشه یه سری معلم ادبیات داشتم که باعث می شدند انشا نوشتن برام سخت ترین کار ممکن بشه. میومدم خونه و غر میزدم " چرا من باید بنویسم؟"
اخرش هم یه انشا می نوشتم و سعی می کردم پرش کنم از ارایه های ادبی تا از معلممون نمره بگیرم. بعدم معلممون با کلی سخت گیری نمره کمی بهم میداد و این ترس از نوشتن رو روز به روز بیشتر می کرد.
بعد از قبولی دانشگاه رفتم پیج زدم. تو بیوگرافیم هم همیشه میگفتم من نمی گم کیم و کجا زندگی می کنم. من رو به خاطر خودم و حرفام بخواید نه به خاطر چهره ام.
و تنها چیزی که از من معلوم بود رشته دانشگاهیم بود. که اونم انقدر سرش از دست کنکوری ها حرص خوردم تصمیم گرفتم همونم اینجا نگم.
میخوام خودم باشم. مثل همینی که الان اینجا هستم. مثل چیزی که حس میکنم خیلی وقتها نیستم. منی که خودش رو پشت رتبه کنکور و تحصیلاتش مخفی نمیکنه.
من تازه وارد ویرگول شدم ولی حس کردم نوشتن شاید اینجا سخت باشه. انقدر اینجا همه خوب می نویسند که من می مونم آیا تو بین این آدما جایی هم برای من هست؟
به هرحال تصمیم گرفتم به اون جمله ای که توی کتاب انشا خونده بودم عمل کنم و هرچه می خواهد دل تنگم بنویسم.
من یه دخترم با یه ذهن خیلی شلوغ. اونقدر شلوغ که همین الان میتونم از ده تاش متن و انشا بنویسم.
ذهنم پر از سواله،سوالایی که خیلی وقتها شاید نتونم جوابی براش پیدا کنم و مثل موریانه مغزم رو میخوره.
از اول این ماه شروع کردم به نوشتن. یه دفتر مثلا خاطرات برداشتم و توش می نوشتم و نوشتن شد جز روتین روزانم. چون همین گفتن و نوشتن این حرفها خیلی ذهنم رو خالی میکنه. یه مدت هم توی پیجم مینوشتم و همیشه دنبال کننده هام بهم میگفتن ته همه حرفهات میرسه به نمیدونم. (فکر کنم اگه اینجا موندگار شدم این جمله اینجا هم از من خیلی تکرار بشه)
بعدم که با ویرگول آشنا شدم گفتم بیام و اینجا بنویسم. نمی دونم کسی متن هام رو میخونه یا اینجا میشه مثل یه دفتر خاطرات برام، هرچی که باشه نوشتن اینجا از نوشتن توی دفتری که هیچ کس جز خودم بهش دسترسی نداره بهتره. شاید اینجا یکی بود که دغدغه هاش مثل من بود.
میدونید من حس میکنم خیلی وقتها ما آدمها توهم درک نشدن داریم. شاید کسی این حرفها رو خوند و من رو درک کرد و یه کمکی هم برای رشد به من کرد. کسی چه میدونه؟
فکر میکنم تا همین جاش هم خیلی حرف زدم.
پس فعلا یا حق.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعد از 8ماه برگشتم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساعت هفت صبح
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا باید کتاب بخونیم؟ اصلاً ضرورتی داره...