تو «نمیخوام» ترین حالت ممکنم
نفرت، نفرت و نفرت
صبح
پچ پچ ملایم.
سر و صدا.
دعوا.
جیغ نوزاد.
سکوت.
بد و بی راه های زیر لب.
سکوت.
شب
سکوت.
نگاه های خشمگین.
آلودن زبان ها به دشنام.
چشم های گرد شده ی نوزاد.
دعوا.
سرازیر شدن اشک از چشم های مادر.
لرزیدن دست و پای پدر.
سکوت.
صدای نوزاد ترسان.
فاصله.
سکوت.
شش سال بعد
چشم های خسته.
نگاه های غمناک.
مسائل بی اهمیت.
بد و بیراه.
دعوا.
جنگ.
صدای شکستن شیشه.
شاید هم قلب.
مادر سر دخترک داد می زند.
اتاق.
نشستن پشت در نیمه باز.
گوش کردن به صدای دعوا های همیشگی.
از ترس به خود لرزیدن.
غریبی کردن.
سکوت.
نفرت. نفرت. نفرت.
شش سال بعد تر
گوش وایسادن پشت در بسته.
احساس کردن موج نفرت بیرون از اتاق.
اشک.
صدای دیوانه کننده شکستن ظرف های مورد علاقه مادر.
صدای سیلی.
اشک. اشک. اشک.
شش سال بعد تر تر
فرار.
پایان این چند سال بر باد رفته.
فرار.
نفرت. نفرت. نفرت.
پ.ن: این تجربه شخصی نیست ولیبه شخصه از نزدیک اینو دیدم و اثراتش میتونه از چیزی که فکر میکنین مخرب تر باشه.
پ.ن به توان دو: میدونم قلمم خیلی ضعیفه ولی این سبکو دیدم و شاید فقط دلم خواست منم یکی بنویسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای طبل
مطلبی دیگر از این انتشارات
«برای کاکتوسهای تنها»
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیداری