نمد فک کنم رد دادم و اینا :/

منو حرفایه ناگفتم ...
ما هیچکدوم از یکدیگر خوشمان نمی آید و هر دو به اجبار در کنار همدیگر زندگی را تحمل میکنیم !
نه او دوست دارد بیشتر از این در کنار من ، پیش من باشد و خودش را در دلم قایم کرده ، در را به رویش ببندد ... نه من دوس دارم بیش از این او را در صندوقچه ی کوچولویه قلبم پنهان کرده ، بر رویش گرد و غبار بگیرد :)

اره حجی اینجوریاس :/
اره حجی اینجوریاس :/


او دوست دارد برود ! اما میترسد ..من دوست دارم ولش کنم ، دادش بزنم .. اما تردید دارم!
او ترس دارد از اینکه شنیده نشود !
من تردید دارم که ایا درست است ؟ رها کردنش ، داد زدنش !
شاید اصلن من توهم زده ام و این حرفها فقط حاصلِ یک توهم زیبا باشند و بس .
آنوقت چه؟
اگر فقط خیال باشند باید تا آخر عمرم این حرفها رو کشته و جسدش را در تابوت دل گذاشته ، دفنش کنم ! تا خدایی نکرده کسی نبیند این رسواییه دلم را :)!
اما اگر درست باشند چه؟ اگر حاصل خیالبافی های من نباشند چه ؟
آنوقت است که زندگی رویه سختش را نشانت میدهد ! همان رویه بی رحم دودلی !
دودلی دردیست که خودمان باعث وجودش هستیم و فقط خودمان قادر به درمانش هستیم ..
ولی مشکل اینجاست که من از حقیقت ترس دارم ! دوست دارم همینجوری در خیالات خوش خودم پرسه بزنم بدون حتی فکر کردن به اینکه اینها فقط خیالاتند و بس !
حقیقت ترس دارد خب :) ...چه باید کرد؟ وقتی میدانی احتمالا این ها فقط ساخته ی ذهن مریضت هستن و درصد خیلی کمی احتمال دارد حقیقت باشند ! (برای همین هست که از ریاضیات بدم می آید :/)
باید هم بترسی ! و خودت را بین رویاهات قایم کنی ...

اهوممم ..
اهوممم ..

اما آن حقیقتِ بی رحم و دلهره اور هر جا که باشی می‌آیند و به هر زحمتی شده تو را پیدا می کنند و حالیت میکنن که : بعلهههه ! خانوم خانوما شما توهم زده ای ..به به آن هم چه توهمی :)
توهمی که باعث : شکستن دلت ، فریب ذهنت ، و مردن رویاهات شده ! می شود !
تو نباید توهم می زدی .. بایددد از اول منو درک کرده ..می دیدی
که زندگی در حقیقت چه مزه ای دارد !
مزه ی تلخ تخمه ی که میخوری و دنیا جلو چشتت سیاه میشه :/ !!!

چقده منه این :/
چقده منه این :/