پاییز:)

یادم نمی آید دقیقا از کی شروع شد...اما یادم میاید عاشق پاییز بود.

روی صندلی قدیمی چوبی ته پارک،زیر درخت.شال زرد، کلاه سفید ،صدای نم نم باران...ته خاطراتم مانند یک شی با ارزش در یک جعبه که روش نوشته شده هرگز باز نشود از این خاطرات نگه داری می کردم.

صدای باران که به برگ درختان برخورد می کرد اورا به وجد می آورد،عاشق باران بود.موهای مشکیش که هربار می بافتشون آرزو می کردم با آنها دارم بزنند.سرکلاس همیشه میدیدمش خجالتی و آرام بود.نگاهم می کرد نگاهش می کردم و ریز ریز می خندید من مست می شدم از خنده های او.

دل به دریا زدم تا اعتراف کنم...نگاهم کرد نگاهش کردم.لبخند زد و اعتراف کرد اوهم مرا می خواهد.رفتم خاستگاریش خوشبخت ترین مرد جهان بودم آن شب.لباس سفید با موهای مشکیش با لبخند همیشگیش وسط برگ های پاییزی توی باغ برای همیشه توی ذهنم هک شد.صدای بوق ماشین صدای جیغ و تاریکی مطلق بارها و بارها توی ذهنم تکرار شد مانند یک فیلم که بازیگر نقش اصلی خودم بودم...

پاییز سر رسید،پنجره هارا بستم پرده هارا کشیدم تا پاییز را نبینم .پاییز را بدون آن نمی خواهم.برگ ها رنگی نیستن،باران زیبا نیست صندلی ته پارک بوی عشق نمیدهد،از رنگ زرد متنفرم و مشکی...هرچه می کشم از مشکی است.

فروغ می گوید: برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد........

پاییز دیگر پاییز نشد.

قبرستان برایم حکم خانه را دارد انگار او آنجا منتظرم است کسی که تمامش را پایم میگذارد.میدانم کنارم است میدانم میبینی می شنوی حس می کنی بدان که تنهام بعد از تو هیچی رنگ ندارد من ماندم و یک رنگ مشکی یک صندلی ته پارک یک شالگردن زرد که هر پاییز و زمستون دور گردنم.فراموشت نمی کنم تا مرگم برسد....