نوجوانی علاقه مند به قلم
پرتگاه مرگ و زندگی
تصمیم خود را گرفته بودم،پایان دادن به روند تکراری و بی احساسی که تاریخ انقضای آن گذشته بود.هرچند جدایی از کسانی که به این روند تکراری ،عشق و رنگ داده بودند؛سخت و غم انگیز بود.
بوق زد،از پشت پنجرهای که زخم هایش را با چسب پوشانده بودم،دستم را تکان دادم و زیر لب گفتم:الان میام! کت و کلاه خود را از پشت در برداشتم و در حالی که کفش را به پشت پا انداخته بودم از پله های ترک خورده، پایین و به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. نفس نفس میزدم، با آستین چروکِ پیراهنم مه پنجره را پاک کردم و به مردمی نگاه میکردم که مثل همیشه چهرهی آنها از غم و اندوه این روزها،تغذیه میشد و به این روند سیاه و تو خالی عادت کرده بودند«به اجبار عادت کرده بودند.» دختر بچهای با کلاهی دستباف که انگار به اجبار مادربزرگش به سر کرده بود را دیدم.کوله ای که بر شانه اش سنگینی میکرد را به دوش میکشید. شاد بود، معلوم بود که با غم و اندوه آشنایی ندارد، از کنار هرکی که میگذشت دست های کوچکش را تکان میداد و سلام میکرد.مهر و زیبایی را پخش میکرد؛برای یک دقیقه،اصلا یک ثانیه مگر فرقی میکند؟؟ همین که لحظه ای لبخندی را بر سیمای کسی میآورد،زیبایی و لذتی دارد که در ذهنِ سرد افسردهی من قابل تصور نیست. به مقصد رسیدیم،پیاده شدم.کفش هایی که تنها یادگار مارال بود را درست پوشیدم و شروع به قدم زدن کردم.درخت ها خشک شده بودند،برگ ها مثل اشک بر چهرهی زمین پهن شده بودند.باد آوای غم و اندوه را به گوش میرساند. مه نقش کفن را به جان گرفته و بر شهر خوابیده بود.
در حالی که چشمانم از سرما،اشک می ریخت و وجودم میلرزید به صندلی چوبی که زمانی محل عشق ورزیدن جوانانی بود که آرزوی جوانی بر دل داشتند،رسیدم. نشستم و پا روی پا انداختم. کلاه را به گونه ای بر سر گذاشتم که نسیم سرد اشک هایم را خشک نکند.چشمانم را بستم و به تمام خاطراتی که داشتم فکر کردم. به دویدن های زیر شیروانی،زار زدن بعد از برگشتن از پارک، به لالایی هایی که هرچند کوتاه بودند،به دعواهای خانوادگی،ترس از دست دادن پدر،گریه برای عشقی که بر روی کاغذ اول بود،آخرین بوسه بر لبهای مارال و تمام خاطرات تلخی که بعد از گذشت سال ها هنوز بارَش را به دوش میکشم تا زمانی که فراموش کنم یا به دفترچهی فراموشی سپرده شوم. دختر بچهای کنارم نشست با صدایی نرم و نازک گفت:سلام اقا. خوب هستید؟؟ چشمانم را باز کردم و دخترک را نگاه کردم،موهایی خرماییرنگ و چشمانی زیبا و کوچک داشت. ذهنم در تلاش پاسخ دادن به سوالی بود که اخیرا با آن آشنایی نداشت و اضطراب وجودم را در بر گرفته بود. به سرعت گفتم: خوبم دخترم با چهرهای در هم رفته گفت: اقا چیزی شده؟ چرا گریه میکنید؟ اظطراب را در تمام وجودم احساس میکردم،صحبت کردن دربارهی احساساتی که برای خودم نامعلوم و نامفعوم بود،سخت بود،به دخترک زیبا نگاه کردم و گفتم:« چیزی نیست دخترم،چشمانم نسبت به نسیم سرد حساس است.» در همین حین که با دخترک حرف میزدم، پیرمردی با کتوشلواری که عمری از آن گذشته بود بر نیمکتی که به فاصله چند قدمی ما بود نشست و رادیو کوچکی که در دست داشت را روشن کرد و کاست کوچکی در آن گذاشت و صدایش را بلند کرد.آهنگ را زیر لب شروع به خواندن کرد:«مرا ببوس،مرا ببوس،برای آخرین بار..»
محو تماشای پیرمرد شده بودم که ناگهان دخترِ زیبا سوال دیگری پرسید: آقا،آقا منتظر کسی هستید؟چرا تنها نشسته بودید؟؟ دخترک کنجکاو از سوال کردن دست نمیکشید و با هر سوال مرا به فکر میبرد،سوال هایی بر زبان میآورد که ذهنم به سختی آن ها را درک میکرد.آره به سختی،برای منی که،سال هاست تنها زندگی میکنم و خودم را در کنج اتاق تاریک ذهنم با افراد خیالی حبس کردهام،سخت است. قطعا به دخترک نمیتوانستم بگویم که به انتظار گرمِ آغوش مرگ اینجا نشستهام. با صدایی که اضطراب با آن همراه بود گفتم:«هیچکس عزیزم،گاهی اوقات به اینجا می آیم تا به رودخانه نگاه کنم. صدای لطیفی دارد که برایم آشناست،صدایی که خیلی وقت است نشنیده ام،صدایی که سرشار از عشق است مثل صدای مادرم که هر وقت شام آماده میشد،میگفت:«گابریل! غذا حاضر است عزیزم.» آه یادش بخیر، بعد از شیفت دوم مدرسه به همراه آرین و ربهکا به سمت سبز زار کنار خانهی پدریام میرفتیم و آنجا بازی میکردیم،هرگز فکر نمیکردیم روزی برسد که آن دوستی ۳ نفر ما تمام شود،آرین شیفتهی زیبایی ربهکا شده بود. اما ربهکا هرگز آرین را به چشم معشوق خود نمیدید. یک روز که با بچه ها در حال نگاه کردن،به خواب رفتن خورشید با آن همه ناز و زیبایی بودیم مادر کیک هایی که با ظرافت و زیبایی با لایه های توت فرنگی تزیین شده بود را آورد. آرین سعی داشت به ربهکا حسی که نسبت بهش دارد را بگوید حسی که باور داشت عشق محض است. عشقی که به قول خودش قرار نیست تکرار شود یا از بین برود.
ناگهان مکث کردم، چی شد که این داستان را دارم توضیح میدهم؟ آن هم برای دخترکی که ۵ دقیقه است کنارم نشسته است؟ چقد حواس پرت شدهام... دخترک چند بار روی دستم زد و گفت:آقا،چی شد، ادامش چی شد؟؟ آرین حرفش را زد؟؟ به چشمان دخترک نگاه کردم،مثل مروارید برق میزد،انگار که ادامهی زندگیاش به عشق آرین و ربهکا وابسته بود. ادامه دادم:آرین با صدایی که میلرزید گفت،ربهکا دوستت دارم، ربهکا هم بدون توفق که انگار منتظر همچین حرفی بود و در حالی که از خوردن توت فرنگی های روی کیک لذت میبرد گفت: منم همینطور. من هم مثل کسی که انگار برای اولین بار خاطرهی عاشقانه پدر و مادرش را میشنود خجالت زده و قرمز شده بودم. آرین سعی داشت حرفش را واضح تر بیان کند و در همان لحظه مادرم صدایم زد و گفت:«گابریل! عزیزم وقت خواب است. با بچه ها خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم. فردای آن روز ربهکا را ندیدم و به سمت آرین که روی نیمکتی تنها نشسته بود رفتم و از او پرسیدم که ربهکا کجاست.سرش پایین بود و حرفی نزد. دوباره جملهام را بلند تر تکرار کردم. آرین با صدایی بغض آلود گفت:«قرار است از اینجا بروند.قرار نیست دیگر او را ببینیم. و همان لحظه بود که آرین من را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد. آن رفاقت مثلثی ما تمام شد.ربهکا را بعد از آن شب هرگز ندیدم،آرین هم ۳ ماه بعد از آن اتفاق با خانواده اش به روستای پدری اش نقل مکان کردند. به دخترک نگاه کردم باز هم چشمانش مثل مروارید بود ولی از غم و ضربه ای که عشق آرین و ربهکا به او وارد کرده بود،به این حال افتاده بود. در حالی که فکر میکردم که چگونه خوشحالش کنم،مادربزرگش با دامنی قرمز رنگ، که فقط دختران جوان آن را میپوشیدند. در حالی که تُنگی پر از آب که در آن ماهی پرتقالی رنگ زندگی میکرد به سوی نوهاش آمد و گفت:«آلارُز،این تنگ را نگه دار، کمی بعد برمیگردم.» انگار نه انگار که نوهاش کنار مردی نشسته است که تمام عمرش را صرف فکر کردن به مرگ کرده است. مادربزرگ با عجله رفت،حدس میزدم که به سمت جمع دوستانش میرود تا از غیبت همسایه ها جا نماند.آلارُزا لبخندی زد و با صدایی غمناک گفت:« چه داستان غمگینی،کاشکی ربهکا از آرین دور نمیشد. کاشکی با شما خداحافظی میکرد...
در دریای افکارم غرق بودم که متوجه نگاه سنگین دخترک شدم.آلارز سرش را نزدیک تنگ برد و با لبخند و ذوق کودکانه حرفایی را زیر لب زمزمه کرد. بعد از چند دقیقه، به سوال کردنش ادامه داد:«آقا، بنظر شما چرا فسقلی جوابم را نمیدهد،هرچه به او میگویم چقدر خوشگلی فسقلی من،چه دم قشنگی داری، ولی اصلا جوابم را نمیدهد اقا،مامانکاترین بهم میگه ماهیها طلسم شدند و صدای ما را نمیشنوند.» به فکر رفتم، از نگاهش به تُنگ کوچک فهمیدم که از فسقلی منظورش همان ماهی نارنجی رنگِ.لبخندی بر روی لبهایم نقش بست. هر چه میگذرد اتفاق های عجیبتری میاُفتد،لبخند؟ آن هم روی صورت دمق و بی روح من؟ بگذریم... در حال فکر کردن بودم تا دروغ طلسم مادربزرگ را به دروغ خودم تغییر دهم. به آلارزا گفتم:« نه عزیزم،فسقلی و دوستانش حرف نمیزنند ولی فسقلی با رفت و آمدش جواب محبت های تو را میدهد،حباب های روی آب پاسخ مهر و محبت زیبای تو است. دخترک کمی شاد شد. پیرمردی که رادیویی به دست داشت با شونه هایی افتاده به سمت ما آمد و با حنجرهای خشدار که رو به پایان بود گفت:«سلام جناب،بفرمایید این آبنبات هایی که همسرم درست کرده است برای شما و دخترتان است لطفا نه نگویید. دست مشت شده من را باز کرد و آبنبات ها را گذاشت و مشتم را بست.
گفت:«بدرود جناب.» و به مسیرش ادامه داد. یکی از آبنبات ها را باز کردم و خوردم، دخترک زیبا تُنگ کوچک را به آرامی بهم داد و سهم خودش را برداشت.تکه ای از آن را درون تُنگ انداخت و گفت:«فسقلی جانم این آبنبات خیلی خوشمزه است مطمئنم خوشات میآید.» چشمانم را بستم و ذهنِ آشفته ام،آشفته تر شد. ذهنی که با آخرین آغوش مارال،بر روی محبت و عشق خاک ریخته بود و در انتظار پایان خود بود،حال انگار محبت و عشق در تاریکی ذهنش همچو نوری ظاهر شده و اجازه پایان دادن به ذهن را نمیدهد. آن را امیدوار کرده است،اره «اُمید».تنها چیزی که انسان در این جهان مزخرف دلش به آن خوش است. دخترک که انگار دنیا بر سرش خراب شده باشد با صدایی بلند گفت:« اقاااااا اقااااا!!!،ماهی ام دیگر حرکت نمیکند.» وای خدای من! حال باید خبر مرگ فسقلی را به آلارزا زیبا بدهم که به تازگی کمی حالش خوب شده بود.
به دخترک آشفته باید دروغی دیگر میگفتم،چون توانایی دیدن اشک هایش را نداشتم. به او گفتم:« عزیزم،زمانی که فسقلی ها توقف میکنند و حرکت نمیکنند،یعنی خواستهای دارند که گفتنش برایم سخت است. دخترک با اضظراب گفت:«چه خواسته ای اقا؟» در پاسخ گفتم:« از معشوقهی خود میخواهند که او را در رودخانهای بیَندازد تا جهان دیگری را نیز ببیند و با دوستانش همسفر شود. دخترک مات و مبهوت بود،انگار فهمیده بود که چاره ای جز این کار ندارد و باید انجامش بدهد ولی در ذهن خود با وابستگی اش کلنجار میرفت،ندیدن فسقلی برای همیشه؟ حتی فکر کردن بهش اشک ادم را در می آورد،مخصوصا اشک دخترکی که حرکت مردمک چشمهایش همسو با حرکت فسقلی بود. دخترک بلند شد و به سمت رودخانه رفت و من هم او را همراهی کردم. کنار رودخانه ایستادیم و چشمان دخترک بر روی گونهاش آبشاری از اشک ساخته بود. دست بر روی شونهی کوچک دخترک گذاشتم و به او گفتم:« قبل از آن که فسقلی را در رودخانه رها کنی باید چشمهای زیبایت را ببندی و آرزو و حرفی که در دل داری را به زبان آوری. آلارُز چشمانش را بست و بعد از وقفه ای کوتاه گفت:«فسقلی من، هرچند که برایم سخت است این کار ولی آقای خوشتیپ میگوید که شایسته ترین کار این است که تو را در این رودخانه رها کنم تا جهان دیگر را نیز ببینی و از دورترین نقاط به یاد هم باشیم. فسقلی جانم،زیبای من، هرگز تو و زیبایی که به زندگی ام بخشیدی را فراموش نمیکنم،دوستت دارم.» دخترک چشمانش را باز کرد و با دستان ظریف و کوچکش فسقلی را از تنگ در آورد و اولین و اخرین بوسه را بر او زد و در رودخانه انداخت. دستمالی که در کتام بود را در آوردم و اشک هایی که بر گونهی دخترک هنوز یخ نزده بودند را پاک کردم و در حالی که به مردمک های تر او نگاه میکردم به او گفتم:«آلارزای زیبا،فسقلی از داشتن معشوقی مثل تو که زندگی را برایش زیبا ساختی خوشحال است و هرگز تو و عشقی که به او دادی را فراموش نمیکند. عشق شما پایان اش زیباتر از عشق آرین و ربهکا بود.
لبخند ملیحی بر روی چهرهی دخترک ظاهر شد و گفت:« ولی جناب،عشق بین آرین و ربهکا بین دو انسان بود.» در پاسخ گفتم:«عزیزم،عشق برایش فرقی ندارد که میان چه چیزی قرار میگیرد،حقیقت و ذات آن است که به زندگی زیبایی یا غم محض میبخشد.» حرفهایی که میزدم درکش برای خودم سخت بود یا بهتر است بگویم غیر ممکن،نمیتوانستم بپذیرم که من هستم،شاید چون دیگر من،من نیستم این حرف ها را به زبان میآورم ولی این همه تغییر در این مدت کم؟؟باورش برایم سخت است.من و دخترک به رقص موج رودخانه نگاه میکردیم که ناگهان مادربزرگ در حالی که لبهی دامن خود را گرفته بود،دوان دوان به سوی ما آمد و با آرامش گفت:« دخترم،فسقلی کجاست؟؟» دخترک درحالی که تُنگ را به سختی در آغوش گرفته بود گفت:« مامانبزرگ، فسقلی دیگر حرکت نمیکرد و این آقای مهربان بهم گفت فسقلی دلش میخواهد با رودخانه هم سفر شود و وقت آن رسیده که رهایش کنم.» مادربزرگ لبخندی به نشانهی تشکر به من زد و گفت:« دخترم خورشید در حال غروب است وقت آن رسیده که به سمت خانه برویم.» آلارز تُنگ را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت:« دوستتان دارم آقای خوشتیپ،مرسی که کمکم کردید.» لحظهای مکث کردم،انگار همه چیز ساختهی ذهنم است،کمی پلک زدم ولی هنوز دست های کوچک دخترک را احساس میکردم،من هم به آرامی دستم را روی کمر دخترک گذاشتم و گفتم:« من هم دوستت دارم دختر کوچک مهربان.» آلارز به سمت تُنگ کوچک رفت و آن را به سوی من آورد و در دستانم گذاشت. گفت:«این هدیه من و فسقلی به شماست آقا.» باورم نمیشد،هر ثانیه از این اتفاقات مانند خواب بود.فقط نگاه کردم.دخترک رفت و دستان کوچکش را به نشانهی خداحافظی تکان داد و من هم دستم را به آرامی تکان دادم. چند دقیقه گذشت و دخترک از نگاهم محو شد.
من ماندم و تُنگ کوچک. تُنگی که برای من همیشه یادآور آلارزای خوشقلب است.آلارزایی که قلب مچاله شدهی من را احیا کرد،قلبی که عشق را فراموش کرده بود.قصهی کوتاه فسقلی و دخترک ، برایم تلنگری شد در تاریک ترین لحظات زندگیام ؛ که دنیا میتواند روشن تر و زیبا تر از تصور آدمی باشد.کافیاست،آلارزای قصهات را بیابی تا به ماجراجویی در دنیای کوچک ات ادامه دهی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جامعه بی ارزش :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغی به نام زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایمان!