چاقو برای کشتن؟نه ممنون.فکر هست!

باز هم تکه هایی از این کاغذ...

خیلی عجیب شده داستان برام.دوست داریم دیده بشیم.به گمونم ذات انسان همینه.هرکس به نحوی دنبال دیده شدنه.یکی که بدن خوب داره به واسطه عکساش سعی بر نشون دادن خودش داره.یکی توانایی رهبری داره و میتونه عده ای رو دور خودش جمع کنه و با قدرت تحلیلش دنبال مورد توجه قرار گرفتنه.هرکسی به نوعی.این داستان زمانی اذیت کننده میشه که با کمال گرایی ترکیب بشه.متاسفانه من درگیر این نوعشم.هرکاری که میکنم باز هم نمیتونم جلوشو بگیرم و بعضا انقدر overthinkمی کنم که خودم رو غرق در باتلاقی میبینم که هرچقدر پا بزنم داخلش فرو میرم.بعضی وقتا میگم برم.برم یه جای جدید و ادمای جدید و اونجا دیگه هیچکاری نکنم و فقط به کار خودم مشغول باشم اما این رو اوایل دانشگاه تجربه کردم.ادم اذیت میشه.حتی اونی که معتقده خیلی درونگراست و اجتماع گریزه هم اذیت میشه چون احساس میکنم هممون نیاز به توجه و در ادامه تشویق شدن داریم.فعلا هنوز درمانی براش پیدا نکردم.خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم.حس میکنم این دغدغه جنسیت نمیشناسه.هم پسر هم دختر درگیرشن.حس میکنم برای هرکس این دغدغه فرق داره و متفاوت اما چیزی که مهمه اینه که هست.


روی پل ایستاده ایم.پل لق میزند.او نگاهم میکند.نگاهش میکنم.قدیم توان نگاه در چشمانش را نداشتم.حتی دقایقی تنهاشدنمان،برايم آزار دهنده بود و حس می كردم در قبری قرار دارم كه ثانيه به ثانيه در حال تنگ شدن است و احتمالا بعد از شكستن استخوان های قفسه سينه ام و فرو رفتن جناغ در ریه ام،نفسم گرفته می شود.

به حال می نگرم.رو به روی او ایستاده ام.بدون لرزش در اندام و بدون ترس از خفه شدن و اضطراب بیش از حد.باد خنکی می وزد.الان با او تنها هستم.چیزی که پارسای گذشته آن را کابوس شب های خود می دید.

به سمت او قدم بر میدارم.پل تکان می خورد.او ایستاده است.باز هم قدم برمیدارم.او یک قدم به سمتم می آید.خشنود می شوم.دارد جواب می دهد!

قدمی دیگر بر میدارم.ثابت است و تکان نمی خورد.پنج قدم دیگر برمیدارم و باز هم ایستاده است.فاصله مان هم ثابت است و تغییری نکرده.می خواهم قدم ششم را بر دارم که به عقب خیز بر میپدارد.از تصمیمم منصرف می شوم و سرجای خودم باقی می مانم.

پانزده قدم برداشته ام اما او سر جایش ایستاده و چند وقت یک بار پای خودش را روی تخته چوب زیر پایش می کوبد.نمی دانم چه کار باید بکنم.تلاش بیهوده است؟

چرا یک گام جلو تر نمی آید.چرا این حصار را نمی شکند؟

بار ها گفتم بگذار برگردم.او نمی خواهد.شاید انقدر تصور کردی که خیالاتی شدی.شاید هنوز روی تخته اول ایستاده و تو توهم زده ای.از همین راهی که آمدی برگرد و پل را ترک کن.بگذار خوش باشد.خودش و خودش اما همان موقع بوده که نیم قدمی جلو آمده و کاری کرده من ده قدم دیگر جلو تر بیایم.

بارها گفته ام بگذارید برگردم و دوستانم اجازه ندادند.باز هم به تو فکر کردم و ماندم.

گفتم بگذار با تمام وجودم به سمتش بدوام.مهم نیست که پل لق میزند.در نهایت در آغوشش میگیرم و هر دو باهم به پایین دره سقوط می کنیم.لااقل این دور باطل برای یک بار هم که شده پایان می یابد اما چه کنم که توانش را ندارم.جرئت می خواهد که من ندارم.

اگر می خوانی اش امیدوارم دریابی مرا که روی تخته سوم ایستاده ام.سه گام دیگر مانده تا همه چیز را پشت سرم بگذارم و به همه چیز پشت کنم.خسته شده ام.انتظار و امید رمق را از آدم می برد.


شاید بس باشه.هنوز دارم تجربه میکنم.هممه مون نیاز به کنار اومدن با احساساتمون داریم.این جنس از دغدغه برام هنوز غیر قابل درکه.منی که تا چند سال پیش دنبال درس بودم.دنبال این که تابستون بشه بتونم برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم یا بشینم چند دست فیفا بازی کنم تبدیل شدم به کسی که دنبال کلید خاموش کردن احساسات می گرده.توی مسیری گیر افتادم که میگم نه پیشرفت کردم و میتونم از پس این حجم عظیم احساسات بر بیام ولی کافیه دوباره یه اتفاقی خارج از چارچوبی که تجربه کردم بیوفته تا خودم رو با اون پسر ۱۶ساله قدیم یکی ببینم.همونقدر خام و بی تجربه.گاهی اوقات هم باید در مقابل راسنگان های روزگار طاقت بیارم درست وقتی که داره لایه لایه عضلات شکمم رو میدره..