چهارمین تابستانی که تنها میگذرد

از زمانی که که دیگر با فک و فامیل ارتباط آنچنانی نداشتم،این تابستان میشود چهارمین تابستانی که هیچ دوست و رفیقی ندارم

البته اگر سال چهارم دبستانم را اضافه نکنیم،چون به اندازه ی سه تابستان هیچ دوستی نداشتم

امسال چهارمین سالی است که مدرسه ام را عوض میکنم،و دومین سالی که تغییرش ام دست خودم نیست،چون دیگر در آن مدرسه راهم نمیدهند!

امسال تصمیم گرفتم دو ماه آخر سال را دختر خوبی باشم، از تمام کسانی که میشناختم پرسیدم که چطور انجامش بدهم،چطور خودم را اصلاح کنم،حتی خانم رهبری هم تشویقم کرد،اما بازهم،حتی با اینکه خانم رهبری و تمام عوامل مدرسه با لبخند و روی گشاده با من صحبت میکردنند،در آخر فهمیدم همه ی آن رفتار های خوب بخاطر شهریه ۲۴ میلیون تومانی بود که گرفته بودنند،چون بازهم از مدرسه بیرون انداخته شدم!




شاید دلیل تابستان های کسل کننده ام هم همین باشد،هرسال دوستانم تغییر میکنند،هرسال زندگی ام و آدم هایی که با آنها ارتباط داشته ام هم تغییر میکند

وقتی می‌گویم هیچ دوستی ندارم،منظورم تنهایی مطلق است،خالی و خالی،رسما هیچ

این برای من غیرقابل تحمل است،منی که در طی سال تحصیلی،سرم درد میکند برای دردسر و چپ و راست خودم را در هچل می اندازم تا به قول خودم زندگی ماجراجویانه داشته باشم و یک "شخصیت اصلی" باشم،در تابستان یک دختر ترسوام که دست به هیچ کاری نمیزند،مبادا مادرش به محدودیت هایش در اضافه کند.

راجب اینکه چرا اینطور است فکر کردم،این هم دلیلش تنهایی است،در طی سال تحصیلی،من میشوم یک شیطان کوچک که از در و دیوار بالا میرود و خودش را در هر ماجرایی که فکر میکند در آن دردسر است می اندازد،بر علیه مدیریت مدرسه شورش میکند،با سر صورت زخمی از مدرسه برمیگردد،برای هرکاری خطرناک ترین راه را انتخاب میکند و از خانه فرار میکند،انگار نه انگار دختر است.

همه ی این دل و جرئتی که برای انجام این کارها می آورم،از دوستانم می آید،از تنها محفل اجتماعی ام،یعنی مدرسه می آید،دست به هرکاری که میزنم میدانم عاقبتش چیست،میدانم بدبخت میشوم،میدانم در خانه دوباره بحث بالا میگیرد،می‌دانم اگر پدر و مادرم بفهمند چه بلایی سرم می آید،اما برایم مهم نیست!

عاقبتش هرچه می‌خواهد باشد،میپذیرم،تمام عواقبش را می‌پذیرم،نهایتش میروم و کل ماجرا را برای مهدا تعریف میکنم،آن هم چهارتا جوک می‌سازد و باهم شروع میکنیم و چرت و پرت می‌گوییم و همه ی دردم فراموش میشود،نهایتش هم، من ۷ ساعت در مدرسه ام،آنجا می‌توانم بخندم،میتوانم دردسر های جدید درست کنم و دوباره شاد باشم.

اما وقتی تابستان،این سه ماه لعنتی و گرمای طاقت فرسایش می آید،من میشوم یک دختر ترسو و تنها،کسی که هیچ شباهتی با آن شیطان کوچک ندارد،

چرا؟شاید چون هیچکس را ندارم که از دردسرها و خرابکاری هایم برایش بگویم،از فرار هایم برایش بگویم،یا اصلا خودش با من همکاری کند!

اگر یک الان یک دوست داشتم،لباس اسپایدرمن می ‌پوشیدم و به خیابان میرفتم و او را هم با خود میبردم

اما ندارم،پس تنها کاری که میتوانم بکنم این است که در غار کوچکی که تمام راه های ورود نور به آن را با کاغذ و روزنامه پوشانده ام،روی تختم یک وری بخوابم و در این فضای مجازی مسخره که حالم را بد میکند،بیهوده بچرخم و عمرم را هدر دهم و هرروز بیشتر و بیشتر نگران این باشم که وقتم دارد تمام میشود،عمرم دارد تمام میشود و من هیچکاری نمیکنم...