کریسمس

ساعت نیاز نبود زنگ بزند، در هوای خشک و سرد کرمان همیشه یک ربع مانده به اذان صبح بلند می‌شد. چند دقیقه‌ای در رختخواب می‌نشست. بخاری قدیمی بی‌صدا با نور آبی و نارنجی روشنی و گرما می‌داد. پتو را کنار زد و به سمت در حرکت کرد. در حیاط وضو گرفت و چندتایی عطسه کرد. سریع خودش را به داخل خانه رساند. تلویزیون از شب قبل روشن مانده بود؛ خاموشش کرد و به سمت اتاق پسرش رفت. پسرش هر سال کریسمس به کرمان می‌آمد. تعطیلات را می‌ماند و دوباره بلیط به سمت تهران و بعد ایتالیا. هرچه بود زیر سر آن دخترک موقرمز مشهدی بود. حالا هرچه که باشد عروس این خانواده‌است، نمی‌شود چیزی گفت اما سعید را از پدر گرفته بود. مهمانِ سالی یک بار بدرد هیچ کس نمی‌خورد. بیشتر از دوری، تغییر سعید پدر را جان به لب کرده بود. در اتاق را زد. نور ضعیف هال از لای در داخل اتاق افتاده بود اما چیزی مشخص نبود.
-سعید بابا، نمازه
نماز صبح را خواند و به سمت رختخواب رفت، رختخواب وسط هال کنار بخاری انداخته شده بود. فکرش مشغول بود. چشم به در اتاق داشت. بازم نیاز هست صدایش کند؟ پتو را تا به روی سینه کشید. اما فکر و خیال اجازه نمی‌داد.
از این پهلو به آن پهلو، نه، خوابش نمی‌برد. کم‌کم صدای کبوترهای بیرون توی خانه می‌پیچد. نور کم‌رنگ صبح از پشت پرده‌های خاک گرفته قابل حس بود. پتو را کنار زد، بخاری را کم کرد و رختخواب را جمع کرد. کت مشکیش را پوشید و از خانه بیرون رفت. دوست داشت این چند روز دهن تلخی نکند، اما سختش بود، باید کاری می‌کرد، اینجوری که نمی‌شود، نصیحتی، حرفی، چیزی...
آقا سعید مگه نماز چقدر وقتتو می‌گیره بابا؟
از صبح با خودش کلنجار می‌رفت، گیج و درمانده بود. از خانه بیرون زد، رفت نان محلی خرید، داخل یخچال خانه پنیر محلی و زیره‌ی کوهی داشت. به خانه برگشت، ساعت هنوز 8 نشده بود سفره را چید. مشک پنیر، فلاسک چایی که سرش رو به سیاهی می‌زد، استکان و لیوان‌های رنگ و رو باخته و نان محلی. خودش خجالت کشید، کاش عزیز زنده بود و کمکش می‌کرد، یاد همسرش افتاد، هر وقت که می‌خواست لیوان یا وسیله‌ای برای خانه بگیرد، با مقاومت پیرمرد روبه‌رو می‌شد.
-حاجی بخدا زشته جلو بچه‌ها یه دست بشقاب خوب نداریم...
حتما عروسش بدش می‌آید، پیرمرد حالا هر چیزی را از نگاه چشمان کم رمق عروسش می‌دید، کاش لااقل دخترش پیشش بود، او شاید از پس این صبحانه بر می‌آمد و آبرو داری می‌کرد، تلفن را برداشت و شماره‌‌اش را گرفت، بوق پشت بوق اما تلفن را جواب نداد، حتما بچه‌ها را فرستاده مدرسه و خوابیده‌است. کاش کسی کنارش بود. یادش آمد نبات هم دارند. در کمدها را باز کرد اما یادش نیامد نبات‌ها کجایند، توی کابینت بود؟ از این کابینت به آن کابینت را زیر و رو کرد و آخر سر سطل نباتی را پیدا کرد؛ ای‌داد بیداد که مورچه گذاشته بود. پیرمرد نشست. دلش نمی‌آمد که نبات‌ها را بیرون بریزد. نبات‌ها پر از مورچه‌ی ریز و زرد بود. چه کار باید کرد؟ چند شاخه نبات را برداشت، آبی به آن‌ها گرفت و درجا در لیوانی قرارداد، سه تکه نبات در سه لیوان و استکان، کنار سفره آمد سریع در آن‌ها چایی ریخت تا خیسی نبات‌ها مشخص نباشد. سفره را از روی نان‌ها برداشت.
-سعید بابا، پاشو بیا نون تازه گرفتم، پاشو بابا...
صدایی از اتاق بیرون نیامد، خواب خوابند؛ پیرمرد باز سفره را بر روی نان‌ها کشید. بغض کردن سن و سال نمی‌شناسد. چایی شیرین شده‌ی یخ را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دلش نمی‌آمد خالیش کند. کنار ظرفشویی گذاشت و آمد سمت هال.
-چی کم و کسری داشتی؟ چرا ایران نموندی بابا؟ همش تقصیر زنته...خدا از سرش نگذره
نزدیکای ساعت 10 پیرمرد دیگر توان نشستن و کاری نکردن را نداشت در اتاق را نیمه باز کرد و گفت:
-بابا نون توی سفرس خواستی صبحونه بخوری پنیر توی یخچاله
صبا را دید که چشمانش را تنگ کرده بود و به پیرمرد نگاه می‌کرد، موهای موج‌دارش روی بالشت ریخته‌شده بود، پیرمرد خجالت کشید و نگاهش را برگرداند. دستش را از زیر پتو مشت کرده بیرون آورد و خمیازه‌ای کشید و کلمه‌ای نامفهوم گفت و با لبخند باز چشمانش را بست.
پیرمرد از شدت شرم و عصبانیت ضربانش بالا رفته بود. سرش سنگین شده بود و تصویر چشمانش رو به تاری می‎زد. از خانه بیرون زد و به سمت بهشت زهرا رفت. این وقت روز، وسط هفته، ساعت 10 صبح بهشت زهرا مهمانی جز گردوخاک نداشت. ماشین را پارک کرد، از صندوق عقب دوتا بطری آب را برداشت و به سمت خاک عزیز حرکت کرد.
کنار قبر نشست، در بطری را باز کرد و کمی آب روی خاک ریخت و با دست شروع به شستن کرد، باز آب ریخت و سنگ سفید مزار را شست. بطری دیگر را پای درخت زیتون بالای قبر ریخت، درختی که در سرمای زمستان کرمان خشک بنظر می‌رسید. با سوییچ ماشین چندباری روی سنگ قبر زد و گفت: خدابیامرزتت حاج خانم، دلم برات خیلی تنگ شده...کاش بودی. خیلی دلش می‌خواست بتواند گریه کند، اما بعضی وقت‌ها اشک‌ها هم با چشمان شما قهر می‌کنند، اما بغض سفت گلوی شما را در دست نگه‌می‌دارد. از دور معتادی پیدا بود که هی خم و راست می‌شد، به سمت پیرمرد می‌آمد، نزدیک شد و گفت:
-خدابیامرزه فاتحه‌ای طلب کنم؟
+نمیخواد برو رد کارت
-یه پنجتومن بده مَ ی سیگاری بخرم، برسه به امواتت
+برو پیکارت مرتیکه
خم شد تا بطری‌ها را بردارد، پیرمرد بار دیگر صدایش را بلند کرد و گفت:
-دست نزن به اینا
معتاد زیر لب چیزی گفت و دلا دلا سمت دیگری رفت
هر از چندی بادی می‌آمد، بهشت زهرا پر از تابلوهای قبور مردگان بود.
پیرمرد بطری‌ها را برداشت و به سمت ماشین حرکت‌ کرد. به خانه که رسید در را باز کرد و وارد شد. صدای حرکت از داخل خانه به گوش می‌رسید، حتما سعید بیدار شده بود. دم در پیرمرد یادش افتاد کاش به جای بهشت زهرا یک سر به بازار رفته بود و حداقل مقداری میوه برای خانه می‌گرفته، پیش خود گفت بعد از ظهر دیگر میوه‌ی خوبی نمانده برای خرید، باشد برای فردا... داخل خانه شد، سعید بیدار شده بود. روی مبل سرش با تلفن همراهش گرم بود، صدای صبا از داخل اتاق می‌آمد. به سفره نگاه کرد، نان دست نخورده بود.
-بابا چرا صبحونه نخوردی؟
+دستت درد نکنه بابا خوردیم
-بابا نونا دست نخوردن چی خوردید؟
+تو پرواز بهمون نون و کیک دادن همونارو خوردیم، دستت دردنکنه
-بابا چی دلتون میخواد براتون بگیرم، ایطوری که زشته
+قربونت بابا همه چی خوبه
صبا از در اتاق با سری لخت بیرون آمد، همیشه جوری صحبت می‌کرد انگار صدایش جهر ندارد، بی‌جان، آرام و با عشوه‌ی درونی، موهای نارنجیش، قبلا اینقدر لخت نبود، انگار کاری با آن‌ها کرده، رنگ پوستش به گونه‌ای بود که انگار یک قطره خون در بدنش جریان ندارد. پیرمرد محو تماشای دختر که از اتاق بیرون آمده هول کرد و گفت صبا خانم چایی بریزم برات؟
فلاسک را تکان داد و دنبال لیوان گشت.
-نه آقاجون من چایی نمیخورم
پیرمرد با لحن مهربانانه‌ای گفت:
+میگم چایی بخور، بگو چشم، فکر نکنی ای چاییا مثل مال خودتوننا، اینا مال کرمونن، عصری میریم سر باغ چایی آتیشی براتون درست می‌کنم.
سعید همان طور که سرش در گوشی بود گفت: بابا صبا صبح‌ها قهوه می‌خوره
پیرمرد نگاهی به سعید کرد و سری تکان داد و زیر لب قهوه‌ای گفت. پاشد و به سمت آشپزخانه رفت بین سبد قرصی شروع به گشتن کرد. خیلی جدی بین آن‌ همه بسته‌ی قرص و شربت‌های مختلف دنبال چیزی بود.
سبد را کنار گذاشت و به سمت کابینت‌ها رفت، گشت و گشت و گشت اما اثری از چیزی که می‌خواست پیدا نکرد. خیلی مصمم سوییچ ماشین را برداشت و به سمت در رفت، سعید پرسید بابا کجا؟ پیرمرد گفت که زود برمی‌گردد، مغازه انتهای خیابان بود، روزهایی که تنها بود پیاده به سمت مغازه می‌رفت اما الان فرق داشت، مخصوصا که عروسش قهوه دلش خواسته بود، به مغازه که رسید، حال و احوالی کرد و گفت: جعفر از ای قهوه‌هایی داری که میریزن تو آب؟
-اَ کدوما؟ همی نسکافه‌ها؟
+کو بیارشون ببینم
-از اینا
+ها از همینا
روی بسته‌ی نسکافه‌های فوری دقیق‌شد، 3 تا در یکی، یعنی چی؟
+جعفر این 3تا1 یعنی چی؟
-حاجی هر کدوم از اینا سه تا لیوانه جواب میده، بریزشون توی لیوان، آب جوش کن و هم بزن میشن قهوه
پیرمرد یک نسکافه‌ی فوری خرید و راهی خانه شد. به آشپزخانه رفت، کتری آب را دوباره پر کرد و منتظر نشست تا آب بجوشد و برای عروس و فرزند تازه از سفر برگشته‌اش قهوه‌ای ناب بدهد. صبا که در اتاق مشغول کاری بود سعید را صدا زد، سعید گوشی را کنار گذاشت و به سمت اتاق رفت، بعد از چند دقیقه هر دویشان لباس بیرون پوشیده از در اتاق بیرون آمدند، با یک ساک در دست، پیرمرد مات و مبهوت بهشان نگاه کرد.
-کجا بابا؟
+بابا ما میریم عصری میایم.
-چرا ساک همراتونه؟ کجا میری بابا؟
+وسیله‌های صباعه، زودی میایم
-وایسا براتون قهوه درست کردم بابا
سعید وارد آشپزخانه شد، لیوان‌هایی که پیرمرد کنار هم گذاشته بود، با یک قاشق شروع به هم زدن کرد. سعید یک لیوان را بالا آورد و به آن نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت: دستت دردنکنه بابا
صبا از دم در صدا می‌زد سعید بیا بریم، اما صدایش جانی نداشت، انگار تمام توان صدایش همینقدر بود، پیرمرد گفت
-صبا خانم قهوه درست کردما بیا بخور
صبا از دم در با بی‌حوصلگیی ک درچهره‌ش بود "مرسیی" گفت و سعید را باز صدا کرد و خودش به سمت در رفت.
سعید مزه‌ای کرد لیوان را و باقیش را در ظرفشویی خالی کرد. پیرمرد فقط تماشا کرد. نمیدانست چه بگوید.
-بابا چرا قهوه‌ها رو ریختی بیرون؟ دوست نداشتی؟ لیوان صبا رو نمیبری؟
+بابا نمیخواد دستت دردنکنه، اینایی که درست کردی قهوه نیستن، خرابشون کردی، ولش کن عصری میرم میگیرم براش
-چرا بابا؟ کجاشون خراب شده؟
+ولش کن بابا، میرم زودی میام
-کجا میری بابا؟ چرا صبحی نمازت قضا شد؟
بغض صدای پیرمرد را کم اثر کرده بود.
+ببخشید، میرم زودی میام.
-ناهار میای؟
+نه
یک لیوان آب خورد و رفت. پیرمرد لیوان‌های قهوه را برداشت، نگاهشان کرد و گذاشتشان یخچال. صدای بسته شدن در حیاط آمد.