کنکوری که نخواستم
برای تو مینویسم
ای آرزوی کهنسال روزهای جوانی
مرا ببین،ببین که پایان چگونه آغاز ناتمامم شده
از تمام این هستی تو را خواستم تو اما...
تو پروازم را چیده ای
و من بر بال هر پرستو رهایی ام
در سبزی هر شبنم شادابی ام
و در هر صدای باد آن ور دشت ها خنده هایم را می یابم
سال ها اما هر چه میگردم چشمانم را پیدا نمی کنم
آن دریچه های روشنایی را
کاش می شد برگشت به آن روزهای پر فروغ به آن روزهای گم شده میان خروارها فکر و خیال از تو
اگر بر میگشتم خودم را پیدا میکردم
و به جای هر خواستنی در آغوش میگرفتم و بعد زندگی را زندگی میکردم به جای تمام مردگی های با تو
خیالت هم اگر بر سرم زد خیالم را میدادم دست رودهای شهرم تا غرقش کنند میان هیاهوی شان
اما حال که هیچ برگشتی نیست و به هم گرفتار شده ایم
میشود کمی دلت به رحم بیاید و به ساز ناکوکم برقصی؟!
میشود برای من شوی و من را به من پس دهی؟!
دیگر رمقی برایم نمانده
یا پایانم باش یا آغازم کن پیش از آنکه از دست روم
مطلبی دیگر از این انتشارات
[تابستانی که خزان شد!..]
مطلبی دیگر از این انتشارات
به سراغش رفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین یادداشت یک وبلاگنویس سرّی!