کودکی من( جنگاور کوچه ها)
قبلا نوشته بودم که در هنگام مدرسه رفتن سربه راه و مظلوم و در سخوان و خلاصه پسر خوبی بودم اما در تعطیلات تابستانی پرشر و شور میشدم نمیدانم تغییر فصل این کار را میکرد یا بیکاری باعث این شرارت میشد به هر حال تعطیل که میشدیم راه می افتادیم توی کوچه های محله و یارگیری میکردیم و چون سن من از همِۀ بچه های محل بیشتر بود نسبت به همه آنها قویتر و بزرگ جثه تر بنظر میرسیدم لذا بچه ها همیشه مرا به عنوان رهبر و سردسته شان انتخاب میکردند منهم که عاشق جنگ و بزن و بکوب ، فورا مقدمات جنگ با محلۀ دیگر را می چیدم.
در انتهای کوچۀ ما زمین بایری بود که چند دیوار مخروبه داشت از طرفی مقداری نخاله ساختمانی در آن ریخته بودند که از انها خاکریز هایی تشکیل شده بود . آنجا را بعنوان مقر فرماندهی و محل درگیری انتخاب میکردم و پس از استقرار بچه ها شروع به ساخت تسلیحات میکردیم.
از هر آشغالی چیزی میساختیم . از ترکیب لوله ها با چوب و تخته ،تفنگ میساختیم.از چوب شمشیر میساختیم و نوک آن را با ضدزنگ هایی که ته قوطی ها مانده بود خونی میکردیم . با مقوا و کشِ تُنبان نقاب درست میکردیم و از قوطی های خالیِ حشره کشها و اسپری های مو بجای بمب و نارنجک استفاده میکردیم.
وقتی کاملا آماده میشدیم سفیری برای اعلام آمادگی و دادن التیماتوم به محلۀ هم جوار میفرستادیم تا با آنها وارد جنگ شویم.
من که در سمت فرمانده بودم کلت ترقه ای که برادربزرگم در زمان سربازی برایم سوغاتی آورده بود را با جلد مخصوصش به کمر میبستم سنگینی کلت پیژامه ام را پائین میکشید برای جلوگیری از پائین آمدنش با یک تکه طناب آنرا محکم میبستم . یک کلاه نظامی که در خیابان از سر پدرم افتاده بود و خودروهای عبوری آن را مچاله کرده بودندو در انبار منزل خاک میخورد تمیز کرده به سرم میگذاشتم . یک عینک پلاستیکی سفید رنگ که شیشه های قرمز داشت را به چشم میزدم. چند اسپری خالی بعنوان نارنجک و بمب دستی به کمرم میبستم .علاوه بر آنها گاهی شمشیر هم بود و در آخر تفنگِ تخته ایِ نوار پیچ شده ام را روی دوشم می انداختم و تا دندان مسلح آمادۀ نبرد میشدم.
بچه های گروه هم دست کمی از من نداشتند وقتی با هم حرکت میکردیم همه ما را نگاه میکردند . یه روز که از نگاههای دیگران عصبانی شده بودم به پسر بچه ای که مرا متعجبانه نگاه میکرد توپیدم و گفتم:_ چیییه؟ مگه آدم ندیدی؟ غافل از اینکه پدرش پشت سرش می آید. پدرش به جای او جواب داد گفت : دیده..ولی میمونی مثل تو رو ندیده..!
به هر حال ما کار خودمان را میکردیم وقت و بی وقت هم نمی شناختیم ولی بیشتر درگیری ها و سرو صداها یمان در ساعات سه چهار بعد ازظهر مقارن با زمان استراحت مردم بود.(خدا ما رو ببخشه).
موقع حملۀ بچه های محلۀ همجوار در قرارگاه خودمان(همان زمین بایر با دیوارهای خراب و خاکریزها) سنگر میگرفتیم و جلوی سنگر آتشی روشن میکردیم و چند اسپری خالی به فاصله زمانی داخل آتش می انداختیم تا در اوج درگیری منفجر شوند که آنها هم بدون تعارف با صدای مهیبی به هوا پرتاب میشدند و جنگ ما را هیجانی تر میکردند.
پس از انفجارِ هر اسپری نوبت به جنگ تن به تن میرسید . در این موقع دستور حمله را صادر میکردم و شمشیر میکشیدیم و با هم از نزدیک میجنگیدیم واین موضوع ادامه داشت تا اینکه سه چیز موجب شده دیگر جنگ را رها کرده به بازی های معقولانه تری مشغول شویم :
اول اینکه مردم از سرو صدای ما در ساعات استراحت آنها در ظهر تابستان شاکی بودند و به والدینمان موضوع را گفته بودند. دوم اینکه در حین جنگ تن به تن یک نفر از گروه ما با شمشیرش به نقاب فرمانده طرف مقابل کوبیده بود غافل از اینکه زیر آن دماغ است و خون و خون ریزی و گریه و زاری و شکایت کشی پیش آمده بود و اولیا را هم به جان هم انداخته بودو سوم شکایت یکی از ساکنین محل از شخص خود من بود که مادرم را وادار کرد گوشم را چند دور بچرخاند.
قضیه ازین قرار بود که بخاطر شکایت همسایه های قرارگاه مان از آنجا به ابتدای کوچه نقل مکان کردیم و آتش جنگ را در ابتدای کوچه برقرار کردیم و طبق معمول اسپری خالی در آتش انداخته بودیم که پسر بچه ای حدودا دو سه ساله از یکی از منازل اطراف بیرون آمد و به طرف آتش رفت در همین حین پدرش که از کارش برمی گشت رسید و با دیدن آتش و پسرش که به آن نزدیک میشد دوید و یک پایش را از روی آتش رد کرد و پسرش را با دستانش بلند کرد تا در آغوش بگیرد که درست در همین موقع و در حالی که آن بندۀ خدا آتش وسط پایش بود یکی از اسپری ها با صدای بلند ترکید و به اطراف پرتاب شد شانس آوردیم عمودی نرفت و بصورت افقی پرتاب شد و چند متر آنطرف تر تلق و تلوق کنان به زمین خورد و آن بندۀ خدا همانطور که بچه به دست روی آتشی که حالا خاموش شده بود ایستاده و رنگش مثل گچ سفید شده بود با غضب پرسید: _ کار کی بود؟ بچه ها هم که ترسیده بودند همه با هم انگشت اشاره شان را به من نشانه رفتند و من دیگر آنجا نبودم که بقیۀ ماجرا را دیده باشم. فقط سرزنش ها و کتک های مادرم را به یاد دارم و این بود که کلا به جنگ خاتمه داده و صلح کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
با رنج خود چه میکنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع من در ویرگول?
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایما(اشاره)