درون کلمات زاده شده ایم... ?
کوچه پس کوچه های خیال
درست لحظه ای که صدای طنینانداز باران در گوشهای من میرقصید
همان زمان که خورشید منتظر تلنگری برای تابیدن بود
همان جا بود که نامت از ذهنم گذر کرد...
استکان چایم را بین دستانم پنهان کردم
گرمایَش دستانم را نوازش کرد اما؛
اعجاز دست های تو چیز دیگریست !
بیا مثل شب های گذشته - در خیالمان- تا «ترنجِ همیشگی» بدویم
صدایت میزنم
گفته بودم که هروقت نامت را بر لبم میآورم انگار قلبم با صادقانه ترین حالت خودش لبخند میزند؟
و تو بر میگردی
با همان انحنای همیشگیِ جا خوش کرده کنج لبت
گوشه ی آستین لباست را میگیرم
و شکستگی تار های ابرویت دلم را به لرزه میاندازد
از پله ها بالا میرویم اما هر دو خوب میدانیم که دلمان آن پایین کنارِ کتابها و نوشتافزارها و گونهگونیِ رنگ قفسههاست
مینشینیم
کیکِ شکلاتیمان را میبینیم
و سپس نگاه هایمان را به یکدیگر گره میزنیم و بلند میخندیم
نامهات را باز کردم و خیره شدم به چشمان بی قرارت که سعی دارند همزمان هر دو چشمم را نظاره کنند
و هر دفعه با دیدن دست خطت قلبی تازه در سینه ام میروید...
صدای باران بلند تر میشود
و بر میگردم به همان جایی که بودم
بدونِ تو و با چایی که سرد تر از هوای پشت پنجره است
شاید تو فقط در ذهن من زندگی میکردی !
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر عامیانه یک بیننده : بازی مرگ | Death's Game
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانی به بلندی تخیلات...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولدِ تدریجیِ یک رویا / ١