شایدداستان‌زندگیم.

به توکل نام اعظمت.


بعد از مدتی طولانی و طاقت‌فرسا، بلاخره صفحه خاک‌خورده‌ی ویرگول‌م رو فوت کردم. بین همه‌ی مشغله‌های زندگیم گفتم یکم بنویسم تا شاید هم شما کمی سرتون گرم بشه و هم مغز متلاطم من آروم بگیره.

تا پارسال درس خوندن برام هیچ اهمیتی نداشت و ذره‌ای بهش توجه نمی‌کردم، به قولی زندگیم به عیش و نوش می‌گذشت. همون وقتی که تصمیم گرفتم کمال‌گرایی رو کنار بذارم و دیگه به خودم نگم یا ۲۰، یا هیچی. البته کنار گذاشتن کمالگرایی به شرط بی‌خیال نشدن خوبه. پارسال قدری فشار و استرس روم بود که به سلامتی‌م لطمه خورد و کلا درس رو یه مدت بوسیدم گذاشتم کنار. نمره کلاسی که کلا هیچی نداشتم، امتحانامم همشو با نذر و نیاز پاس می‌شدم.

آخرش رسیدم به همون مرحله از زندگیم که فهمیدم اینجوری پیش رفتنِ فایده‌ای نداره و بدتر دارم زندگیمو خراب می‌کنم...

قسمتی از این تغییر برمی‌گرده به دوستی که شاید اصلا باهاش ارتباطی نداشتم...

همون روزی که سر امتحان ادبیات، دبیرمون از بچه‌های سال بالایی اورد تا بالا سرمون وایسن و ما تقلب نکنیم. همونجا من برای اولین بار توی عمرم خواستم کتبی تقلب کنم و خودم نوشته باشم. اما خب... زهی خیال باطل😂

بچها وقتی برگه ها رو دادن با خیال راحت دستم رو از روی برگه تقلب برداشتم. به سوالای امتحان که نگاه کردم دیدم اصلا هییییچ تشابهی با تقلب من ندارن. همون‌طور که داشتم برگه تقلبم رو نگاه می‌کردم، سایه مراقبِ سال بالایی رو حس کردم...

یه بار اومدم تقلب کنم و همون یه بار هم لو رفتم...

ادامه دارد *