[ کهکشان شیری ]

یک ماه از آرام‌گرفتن عموی من گذشت. یک «ماه» از مدار خاندان کم شد. دو سال، هر روز با بدنی پر از مواد شیمیایی و مسکّن‌های نیرومند، هر روز دقایقی آرام و ساعاتی دراز با غول هزار پا و هزار سر سرطان، چونان آهوی زخمی در چنگال سلطان جوان جنگل، کشتی می‌گرفت؛ مبارزه‌ای که برنده‌اش همیشه پشت همه را به خاک مالیده است؛ خاک...

سرطان، شکارچی جنگل ماست. پدربزرگ‌هایم را سرطان خورد. مادربزرگم را سرطان خورد. داماد جوان خاندان پدری را سرطان خورد و حالا هم سرهنگ! سرطان درجه نمی‌شناسد. استوار باشی، می‌شکندت. سردار هم باشی...

کار سرطان جنگل که تمام شود، سرطان ذهن به جان خاطرات می‌افتد. از فردای ناپدیدشدن‌ها از پیشگاه چشم‌ها، بازمانده‌ها باز می‌مانند و کُشتی با سرطان ذهن؛ با غول فراموشی. زور می‌زنی خاطرات را مرور کنی تا عزیزت را با خودت نگه داری. اما نه! تمام سلول‌های بدنت به آهوی خاطره حمله می‌کنند: «باید بگذری. باید غذا بخوری. غم بس است. باید شاد باشی. باید بدوی. فراموش کن. فراموش کن. غذا، شادی، تحرک، مشکلات، دغدغه‌ها. فراموش کن. فراموش. فراموش. فراموش. خودت. خودت. حالا. الان. اینجا. خودت. فقط خودت. ادامه. فراموش کن. ادامه بده. ادامه. خودت...»

«فراموش می‌شوی، چونان که هرگز نبوده‌ای.»* عموی من سی روز پیش آرام گرفت. سی روز است که زندگی جریان دارد و آسمان به زمین نیامده است. سی سال دیگر هم همین است. سیصد سال، سی هزار سال. سی میلیارد سال. سی بی‌نهایت! تو هیچ نیستی. پیش از تولد و پس از وفات هم هیچ نبودی و نخواهی بود. پیوندهای شیمیایی مواد مختلف و غلیان و جوشش زودگذرِ حاصل را بدن نامیده‌ایم. طول جهان قابل مشاهده را حدود ۹۳،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ سال نوری تخمین زده‌اند و عمر جهان را حدود ۱۴،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ سال. هفتاد سال! شن در برابر یو وای اسکوتی! شن، شیر کهکشان هم نیست!

از طول کلام می‌کاهم. دیگر عرضی نیست.

*بخشی از یک شعر، اثر محمود درویش

*بخشی از یک شعر، اثر محمود درویش