زن،در صورت تاریخ این سرزمین همیشه غایب و در سیرت تاریخ اما قصه اش علی حده است!...
خاموشی!...
شهر من مدتی است در خاموشی عجیبی فرو رفته،انگار هیچکس تمایلی به گشودن چشم های خود و حرف زدن ندارد!...
آلونک های خوفناک روبه رویم که نفت فانوس هایشان رو به اتمام است،بدجور من را ترسانده از تاریکی!...
اکنون ، نه اتشی که بی رحمانه هیزم ها رو میسوزاند من را گرم میکند نه گرمای دست کسی!...
سیاهی رو به رویم سرما را به بند بند وجودم تزریق کرده و نمی توانم از شرش خلاص شوم!...
سردرگم مانده ام و راهی پیدا نمی کنم برای برگشتن به چهاردیواری خودم،اما نه ،صبر کن...
من از چهاردیواری خود فاصله نگرفتم،بلکه تنهایی و سکوت من بود که آن را بزرگتر کرد،انقدر بزرگ که دیوارهایش را دیگر نمی بینم،و حال من بر روی پشت بام این عمارت ایستاده ام و شهرم را تماشا می کنم،شهری خاموش و پر از قصه های دردناک!...
نرگس شیخی
دلنوشته
26/1/1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
او یک انسان قدرتمند بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
از پریود بگو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خداحافظ اینستاگرام