زنان افسانه ای، زنانی که با گرگ ها می دوند!


درنگاه اول، همان چیزی که توجه مرا جلب کرد، احتمالا توجه شما را نیز جلب کرده باشد؛ واژه ی "گرگ" در کنار واژه ی "زن" کمی نامانوس به نظر می رسد. چرا زن ها باید با گرگ ها بدوند؟ یا اصلا چه وجه تشابهی بین زنانگی و گرگینگی وجود دارد؟

در اصل سوال مذکور، سوالی است که نویسنده در کتاب به آن پاسخ داده است. پاسخی که مخاطب را ناگزیر به این نتیجه می رساند که شاید تعریفی که وی از زنانگی سالها در ذهن داشته و با آن تربیت شده است، بدان خو گرفته، محدودیت هایی که به عنوان زن در خود شناخته و قبول کرده، آرزوهایی که به عنوان یک زن همواره برای خود خواسته است، دشواری هایی که به دلیل مادینگی اش عادی انگاشته و در نهایت هویتی که برای خویش تعریف کرده است، تا چد حد می تواند جعلی، فریبنده و کنترل گرانه باشد و از همه عجیب تر آن که تمام این شرایط می تواند همزمان برای اکثر زنان دنیا بدلیل باورهای یکسان و فرهنگ های مشابه و تشابه اصول تربیتی، بسیار شبیه و شاید یکسان باشد.

نگاه نویسنده برای بازآفرینی زندگی زنانی که بدنبال زیست انسانی و اصیل خود هستند، که شاید به همین دلیل به سراغ این کتاب آمده باشند، نگاه اسطوره ای است. اسطوره مجموعه ای از داستان های منسجم است که گاهی به صورت فراواقعی، اتفاقاتی در آن رخ می دهد که با ظاهر و واقعیت زندگی بشری تشابهی ندارد و به همین دلیل، افراد در نگاه اول نمی توانند ارتباط درخوری با آن ها برقرار کنند. اما چرا نویسنده اسطوره را که امری غیرواقعی است، ابزاری برای رسیدن به هدف خویش انتخاب کرده است؟

شاید بهتر باشد نگاه کوتاهی به زندگی دکتر پینکولا استس بیاندازیم:

کلاریسا پینکولا استس متولد 27 ژانویه سال 1945 در ایندیانای ایالات متحده آمریکا است و اکنون 76 سال دارد. محل تولد او در یک روستای کوچک و در میان مهاجران و پناهندگانی بود که اکثرا سواد خواندن و نوشتن نداشتند. والدین اصلی او مکزیکی و اسپانیایی بودند اما مهاجران مجارستانی او را به فرزندی قبول کردند. او از کودکی عاشق طبیعت بود و می گوید: من زمین، درختان و غارها را به میز و صندلی ترجیح میدادم، زیرا در دل طبیعت احساس می کردم به خدا نزدیک ترم. اما طبیعت برای او تنها یک زمین بازی نبود بلکه محلی برای یادگرفتن درسهای زندگی بود. به طور مثال می گوید: "رعد و برق چگونگی مرگ نابهنگام و نابودی زندگی را به من می آموخت. کرمهای ابریشمی که از روی شاخه ها می افتادند و دوباره بالا می رفتند، سبکبالی را به من آموختند." محیطی که در آن کودکی خود را سپری کرد از نظر سواد و مخصوصا زبان انگلیسی ضعیف بود و انگلیسی زبان سوم محسوب می شد. اما بستری بسیار غنی از تجربه زندگی در طبیعت و روشهای سنتی کشاورزی و دامداری و ساختن وسایل مورد نیاز بود. پینکولا استس غرق در سنت و قصه و اسطوره، با رقص و آواز و آشنا به روشهای درمانی قدیمی بزرگ شد. این محیط نقش پررنگی در نوشتن پرفروش ترین کتاب او یعنی زنانی که با گرگها می دوند داشت. او در این کتاب می گوید: " کار من در زمینه بررسی قصه ها صرفا از آموخته هایم به عنوان تحلیلگر ناشی نمی شود، بلکه به همان میزان به زندگی طولانی ام به عنوان فرزند یک میراث خانوادگی عمیق قومی و غیرمکتوب نیز مربوط است." [برگرفته از: لینک]

نویسنده نه تنها یکی از بهترین روان تحلیلگرهای یونگی، که یک قصه پرداز است و با قصه بزرگ شده است. او همنشین طبیعت وحشی و روستایی بوده است و نوشته هایش نه خلاصه و برگرفته، که دیده ها و زیسته های خویش است.

آنچه این کتاب را از کتاب های متداول روانشناسی بازار جدا می کند، پیدا کردن وجه تشابه غریزه ی زنانگی و زندگی گرگ هاست، به عبارت دیگر نویسنده زن را موجودی وحشی می داند که از غریزه اش جدا افتاده و شاید حتی خود را نمی شناسد، او نمی داند که چقدر شگفت انگیز، قدرتمند، الهام بخش و شاید همزمان خطرناک نیز هست. وی دلیل افسردگی ها، خودبیزاری های متداول در بین زنان که با عمل های زیبایی یا تغییرات سطحی در سبک زندگی سعی در فراموشی یا تغییر آن دارند، جداافتادگی از غریزه یا شهود می داند. از نظر وی زن وحشی، زنی است که با حواس و شهود خویشتن خویش دست به عمل می زند و برای آفرینش آنچه که اجتماع آن را نمی پذیرد یا حتی باعث طرد وی می شود، تردیدی به خویش راه نمی دهد. او شهود را قوی ترین عامل متصل کننده ی یک زن عادی به یک زن وحشی یا اسطوره ای می داند و در داستان هایی که در 16 فصل با عناوین مختلف تعریف کرده، چگونگی تبدیل شدن به آن زن افسانه ای و تاثیرگذار و الهام بخش را برای همراهان و مخاطبانش شرح می دهد.