درد یا لذت کاری که انجام میدی نمی مونه اما افتخار یا شرمندگیش چرا!
مسمومیت های سریالی مدارس دخترانه زیر سر دشمن است. ( دلیلی توجیه کننده برای ناشنوایان )
مثل معمول کلاس ها شروع شد و زنگ اول به خوبی گذشت زنگ تفریح هم گذشت اما زنگ دوم عادی نبود حداقل برای من نبود... معاون با چهره ای پریشان وارد کلاس شد و خطاب به معلم گفت بچه ها کلاس ها رو تخلیه کنند و چند ثانیه اول متوجه نشدم چرا اما خب فهمیدم بچه ها بطری آب به دست در حالی که به هم میگفتن ماسک ها رو بزنید به سمت حیاط حرکت کردیم، دانش آموزانی که هر یک در قسمتی از حیاط ایستاده بودند با دقت به بچه ها متوجه شدم کلاس ما آخرین کلاسی بود که تخلیه شد. نگاهی به کل حیاط انداختم در حالی که چشمانم چند ثانیه روی بچه هایی که ناله کنان و با سرفه گوشه ای نشسته بودند. اول همه ما هم بودیم اما بعد کم کم جدا شدیم همه با سرفه و سردرد ... گوشه ای بودند . صدای مدیر از بلندگو پخش شد که میگفت آرامش خودتون رو حفظ کنید چیزی نشده، همان موقع بود که یکی از دانش آموزا که ابتدا سرفه می کرد حالا داشت به سختی نفس میکشید و در حال تقلا بود که دراز شد رو نیمکت و چشماش... دیگه تحمل دیدن رو نداشتن و چند ثانیه بعد دور و اطرافش پر شد از دانش آموز و معلم و این اولین بود و بعد پی در پی ادامه داشت طوری که واقعا همه را به یاد نمی آورم. هر طرف را نگاه می کردی معلم ها اطراف بودند و مثلا مراقب بچه ها بودند. رو به روی دوستم که حالش بدتر و بدتر میشد ایستاده بودم که بچه ها رفتن اطراف و معاون اومد و گفت که چرا تلقین می کنید و حالت خوبه فقط ترسیدی، ولی دوستم نفس نفس میزد بعدشم حرف هایی شنیدم که برایم قابل درک نبود مثل « به تعطیلات عید فکر کن که چقدر بهت خوش گذشت نفس عمیق بکش و آرام باش » و صدای دوستی دیگر که وقتی روی مقنعه ام آب ریختم میگفت بابا این مسخره بازیا چیه دارن ادا در میارن، گذشت و ما همچنان در حیاط بودیم در حالی که چهره هایی می دیدم با چشمانی پر شده از اشک که مظلومانه اشک می ریختند ...
می دونی چی خیلی درد داشت؟ اینکه نه به اورژانس زنگ می زدن و نه اجازه زنگ زدن به والدین رو می دادن ( تقریبا دو ساعت و نیم همین طور به بچه ها میگفتن تلقین نکنید و نگران نباشید ) راستی یه لطفی کردن برامون موسیقی آرام بخش، پخش کردن که مثلا ما آروم بشیم ( فکر کنم به هر کی بگی خندش بگیره، اما برای ما درد بود. )
و گریه های دوست صمیمی ام که با صدایی بغض آلود میگفت اگه تلقینه پس چرا ما رو آوردن حیاط این همه بچه ها دارن تلقین می کنن ببین اونو نمی تونن نفس بکشه و اشک هایی که مثل باران می بارید، من دیگر نتوانستم مقاومت کنم و ...
باز هم صدای مدیر که میگفت بچه ها برید سر کلاس ها اوضاع آرومه و بچه ها بدتر و بدتر می شدند ... کلاس تقریبا خالی بود و زبان داشتیم معلم گفت بچه ها نیستن پس نمی تونم درس بدم و بعد درد و دل و ... « واقعا ما چه زندگی می کنیم؟ اون از زمانی که ما تا به خودمون اومدیم جنگ و جبهه و ... شد بعد تحریم و بعدش دو سال کرونا و اتفاقات اخیر و الان هم این وضع مدارس دخترونه ... واقعا من شده از نون شب بزنم بچه هام رو می فرستم ما زندگی نکردیم حداقل بزار اونا زندگی کنن »
همین موقع ها بود که باز معاون اومد و گفت درس بدید خانم هم گفت درس چی بدم بچه ها نیستن گفت فقط درس بدید که بچه ها آنقدر به این موضوع فکر نکنند. ( ذهن من قفل کرده بود نمی دونم عجیب بود )
تقریبا یک ساعت مانده بود به تمام شدن مدرسه که آخر تصمیم گرفتند یکم انسان باشند و زنگ بزنند اورژانس ( البته به اصرار معلمین که گفتن بچه ها واقعا حالشون بده ) یکی یکی بچه ها با حال بد وارد کلاس میشدند و کیف ها رو بر می داشتن و وقتی می پرسیدیم خوبی؟ حتی رمق حرف زدن هم نداشتند.
از آنجایی که تعدادی معلم ها حالشون بد شده بود، درک کردند و واقعا بی خیال درس شدن ( البته به دور از چشم معاون و مدیر ... )
بلاخره تموم شد و حس این را داشتم که زندانی بودم که حالا آزاد شده ( البته برای سلامتی زندانی ها ارزش قائل هستند البته بهتره بگم برای زنده ماندن )
اگر تلقین بود نیازی به وصل کردن کپسول اکسیژن نبود، نه؟
در خیابان مدرسه مادرانی را می دیدم که یکی با عجله می دوید دیگری ناله کنان می دوید تا به مدرسه برسد بعلاوه خانم هایی که در حال رد شدن بودند و حال دانش آموزان را می پرسیدند ... همه متوجه اتفاق مدرسه ما شده بودند
حال آمدن به خانه را نداشتم دلم می خواست گوشه ای روی زمین بنشینم اما نگران این بودم که شاید به مامان خبر داده باشند و فقط او را نگران کرده باشند.
تلقین یا ترس و ... ولی من از همان اول ترسی از این نداشتم که اتفاقی پیش آید حتی تصورش را هم نکردم فقط خیلی برای بچه ها نگران بودم و هر وقت فکر می کردم که نکند برای بچه ها اتفاقی رخ دهد، چشمانم پر از اشک میشد.اما از این پس دیگه نمی گویم که مدرسه تکراری بود تکراری بودن خیلی بهتر از بد بودنه
و حالا پیام های بچه ها که می پرسند فردا میای مدرسه یا نه
کتاب « پنج قدم فاصله » را از دوستم قرض گرفتم و سعی کردم بخونم اما نمی توانستم تمرکز کنم، فقط چند صفحه ای خواندم.
دلیل عنوان متن در خصوص کلمه ناشنوایان:
افرادی که موسیقی را نمی شنوند ،آن هایی را که می رقصیدند دیوانه می دانند.
( یکی از خاص ترین جملاتی که شنیدم )
ولی سریال غمگینیه من غمگین دوست ندارم میشه عوضش کنیم؟ شاید هم بعد از غم شادی باشه نه؟ ( مسمومیت های سریالی )
مطلبی دیگر از این انتشارات
دخترا کلاً با هم نمیسازن؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پریودی تابو نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا مردان باید فمنیست باشند؟