متیو پری: دوستان، عاشقان و آن چیزِ بزرگِ وحشت‌ناک

این متن را به انگلیسی در مدیوم من بخوانید.

یک.

کتاب خاطرات متیو پری (بازیگر نقش چندلر در فرندز) را می‌خوانم. تصویرِ واقعیت ناگفته‌ای که در روزهای پخش سریال در زندگی چندلر جریان داشته، هولناک است. آن هم وقتی که درهای خوشبختی به رویت باز شده و به یکی از مشهورترین بازیگران جهان تبدیل میشوی، هفته‌ای یک میلیون دلار درآمد داری، سوار جت شخصی‌‌ات می‌شوی و دوست دخترت جولیا رابرتز است.

این یعنی همان موقع که آدمها خیابانها را خلوت می‌کردند تا به دنیای شوخی‌های سرخوشانه‌ی این شش رفیق سُر بخورند، چندلر چنان در چاه عمیق افسردگی، الکل و مواد مخدر دست و پا می‌زده که بارها تا آستانه‌ی مرگ پیش رفته است. آستانه؟ او حتی چند بار رسماٌ مرده است.

شگفتِ ماجرا آن جاست که مقدمه کوتاه کتاب را لیسا کودرو نوشته است؛ بازیگر نقش فیبی. که تمامش بسط همین یک جمله است: روحمان هم خبر نداشت چندلر چه روزهایی را می‌گذراند زیرا او سعی داشت رنج خود را مخفی نگه دارد.

دو.

اورهان پاموک جایی نوشته کلمه‌ی کلیدی در درک شهر استانبول «حزن» است. یک بار دیگر تصور کنید استانبول را. با شلوغی بندرها و کافه‌های زنده و لیوان‌های آبجو و صدای موسیقی‌ و جوانان خوش‌پوش و خندانش. و آن وقت دوباره به حرف پاموک فکر کنید: حزن.

انگار پشت این شلوغی سرخ‌ناک شهر، غمی عمیق خوابیده که تمام این روشنایی متفرعنانه‌، تلاشی است برای انکارِ آن.

حزن اما مانند سنجاقی به سینه استانبول وصل شده و رهایش نمی‌کند.

سه.

یک بار به دوستی که درگیر افسردگی بود طعنه زدم به اندازه کافی برای تغییر شرایطش تلاش نمی‌کند. جمله‌ای گفت که برای همیشه همراهم ماند. « مثل این می‌مونه به کسی که دستش قطع شده بگی سعی کن دوباره دستِ جدید دربیاری.» درست می‌گفت. من همینقدر در درکِ رنج عظیم او ناتوان بودم.

چهار.

من آدم متخصصی برای درمان افسردگی نیستم؛ اما اینقدر می‌دانم که باید تابوی حرف زدن درباره رنج یکدیگر را بشکنیم. شبکه‌های اجتماعی، عامدانه در حال ایجاد رقابتی پایان‌ناپذیرند که در آن آدمها سعی می‌کنند ظاهری شاد، موفق و بی‌نقص از خود نشان دهند؛ در حالی که در واقعیت، ما آسیب‌پذیر، معمولی، شکننده و سرشار از تجربه‌های ناکامی و شکستیم‌.

سیاهچاله‌ای که در نتیجه‌ی تفاوت میان این هویت واقعی و آن هویتِ برساخته شکل می‌گیرد، همه‌ی شادکامی و شور زندگی را در خود می‌بلعد و ما را در مرکزِ دایره بسته‌ای از رنج بی‌پایان قرار می‌دهد.


شکستن این دایره را باید از جایی آغاز کرد.

نخستین قدم آن شاید همین است: غمگین بودن را به رسمیت بشناسیم.




این مطلب را از اینستاگرام کاوه راد نقل کردم.

من هم افسردگی را تجربه کردم. آن زمان آدم‌های اطرافم درک و حس زیادی از روحیه و شرایطم نداشتند؛ راستش خودم هم از خودم خبر درستی نداشتم. به آن‌ها حق می‌دهم چون دیدن و لمس چنین حالت‌هایی به تجربه زیسته و زبان مشترک نیاز دارد. بعد از خدمت سربازی، سخت‌ترین و تباه‌ترین دوره زندگی‌ام افسردگی بود. به جانفرسایی گذشت.

کتاب متیو پری را بخوانید. به این فکر کنید که چطور این همه با هم جمع می‌شود. ما آدم‌ها چه موجودات پیچیده و عجیبی هستیم. کتاب‌هایی ازین دست به ما کمک می‌کند به دنیای هم پل بزنیم. همدیگر را بهتر درک کنیم.