به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
چرنوبیل - بلایی به نام انسان
لعنتی تو چقدر خوبی بودی؛ همان سکانس اول مستقیم ما را به دوران کمونیسم میبرد. زندگیهای سروساده، فضاهای تاریک، ساختمانهای سرد و بیروح و بدتر از همه جاسوس کاگب که مقابل ساختمان کشیک میکشد. همان ابتدا حرف آخر را اول میزند: نقش اصلی دردناکترین تصمیماش را میگیرد. من بدجور غافلگیر شدم اما این تنها مقدمهای بود برای اتفاقات هولناک بعدی.
برای این که بفهمم حین فیلم چه افکار و احساساتی در مغزم میگذرد، حین دیدن فیلم شروع کردم به کلماتی که به ذهنم میرسید. هر قسمت شخصیت خودش را داشت. قسمت اول خون خونم را میخورد؛ در طول این قسمت ذهنم پر شده بود از: ترس، مرگ، وحشتناک، حماقت و مهیب. رفتارهای اولیه بعد از حادثه اسفبار بود؛ بیشعورهای عوضی. بدخط، هولهولکی و با اضطراب مینوشتم وقتی که افراد حقیقت را لاپوشانی میکردند. ابعاد حادثه چنان گسترده بود که شوک شدم.
در قسمت بعدی وضعیت کمی بهتر شد؛ هنوز مضطرب و عصبی بودم و هضم چنین اتفاق هولناکی به سختی ممکن بود. خوشبختانه یک نفر زنجیره فاجعه را شکست. کلمات را کوچکتر و تمیزتر نوشتم. اواسط این قسمت جوگیر شدم با محبوبه در مورد فیلم چت کردیم. زیرپوستی خنداندم؛ همینها سنگینی فضا را کمی شکست. برای همین در کنار موضوعات وحشتناک، حماقت، شجاعت و مرگ به کلمههای مثبتی هم فکر کرده بودم، مثل راهحل، نجات، فداکاری، شرافت.
در قسمت سوم با حادثه کنار آمدم؛ در اینجا کمکرسانی جدی شد و لحن کلمات من هم عوض شد. در بین نوشتههایم تکه جملات ظاهر شدند. این عبارت تکانم داد: I told you I show you Moscow. که جواب میآید: Yes, thank you. باورتان نمیشود همین کلمات ساده آنجا چقدر تکاندهنده و عمیق بودند. هنوز هم با فکر کردن به آن لحظات وحشت میکنم. کم کم به این فکر کردم که «چقدر حرف زدن باهاشون سخته» «فکرشو بکن؛ حتی! چرا؟» «چرا نگهشون میدارند؟» «با خودمون چیکار میکنیم؟» چیزی که در اینجا بیش از همه حس کردم زمان بود. تک تک نفسها، ثانیهها، ساعتها در فیلم دیده میشدند.
در قسمت چهارم ابعاد عظیمتر فاجعه معلوم شد. بعضی از سکانسها را با سرعت رد کردم چون تحمل دیدن کشتار حیوانات و نابودی طبیعت را نداشتم. کارگردان در این جا سنگ تمام گذاشته بود.
جمعبندی داستان بینظیر بود. قسمت پنجم و پایانی به بزرگترین سوال پاسخ داد: «چرا این اتفاق افتاد؟» این سوال که از ابتدای داستان مثل خوره روح را آهسته میخورد، به طور غافلگیرکنندهای پاسخ گرفت. کلیت فیلم نشان میدهد فاجعه مرموز چرنوبیل که جان میلیونها انسان را با خطر جدی مواجه کرد، «این گند، از کجا آب میخورد.» چرنوبیل قوی شروع شد؛ قوی و سنگین هم به پایان رسید.
من نمیدانم داستان فیلم تا چه اندازه صحت دارد اما ساخت و پرداخت چنین فیلمی بینظیر است. فیلم از همان لحظات نخست تا لحظه انتهایی مرا غافلگیر کرد و هوشیار نگه داشت. عمیقترین احساساتی که تجربه کردم شوک، ترس، تمنای زندگی زندگی و جدال دروغ و حقیقت بود.
این هم یادداشتها.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغازه خودکشی: روایت یک کمدی سیاه
مطلبی دیگر از این انتشارات
متری شیش و نیم: ماجرایی تند و جذاب از مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایین آوردن پیانو از پلههای یک هتل یخی: مجموعه شعری از یونان