دلتنگی و نوستالژی

ایشی گورو - برنده آخرین نوبل ادبیات - در مصاحبه آخرش با چارلی رز می‌گوید من پنج ساله بودم وقتی ژاپن را ترک کرده بودم. همواره فکر می‌کردم به ژاپن برخواهم گشت.

یک روز متوجه شدم ژاپنی که در ذهن من وجود دارد دیگر وجود عینی و حقیقی ندارد.
من وطنم را با تصویری خاص فقط در ذهنم داشتم و این درمورد همه خاطرات انسان صدق می کند.
من هم می‌دانم چیزهایی هست که فقط در ذهن من موجودند و اگر امروز تمام عناصر خاطره را عینا کنار هم بچینم باز هم آن نخواهد شد.
آن لحظه واقعی مرده است و فقط تصویر بی نقصش در ذهن من مانده است.
حزن احتمالا باید دلتنگی برای آن لحظه‌ها باشد و ذات پاییز برای من بازگشتِ انبانی از آن حزن است شاید هم ذات در خود فرو رفتن و خاطره بازی در پاییز پررنگ‌تر است.
من یک عشق فلج کننده، خنده با صدا، شادی از ته دل و حزنی که گاها اشک را هم بغل کرده در مجموعه احساساتم لازم دارم تا در انتها برآیند احساساتم صفر شود.
حزن هم با غم فرق دارد، ذهن انگار میداند چاره‌ای نیست، می‌داند دلیل حزن لذتی است که تجربه کرده‌ایم.
ذهن از معامله لذت در برابر درد آگاه است و من نیز می‌دانم اگر آنقدر عمیق به لذت دست نیافته بودم امروز آنقدر محزون مرورش نمی‌کردم.
حزن سند این است که من برای لحظاتی کوتاه یا بلند آن‌قدر خوشبخت بوده‌ام که امروز دلتنگش می‌شوم و برای کسی که به لحظه و آن ایمان دارد و به معاد و تناسخ و بعد و آینده وقعی نمی نهد چه دست‌آوردی بالاتر از این؟




مطلب مرتبط:
مهاجرت : موضوعات و سوالات