Dirk Maassen - Ethereal
الفِ خزان
بهت گفته بودم پرندهها، رو اولین استخونِ دندهی من لونه ساختن؟ قلب من شده منبع تغذیه برای بچههاشون. بهت گفتم دیروز یکی از بچههاش از لونه پرت شد پایین؟ با منقار تیز و کوچیکش، خودش رو چسبونده بود به استخون. نشد. افتاد. مرد.
بهت گفته بودم تازگیا نمیتونم از پشت پنجره طلوع آفتاب رو ببینم؟ نمیتونم نقش ابرِ تو آسمون رو ببینم. نمیتونم آهنگ گوش بدم. نمیتونم... نمیتونم به کلمهها اعتماد کنم. نمیتونم به لبخند بقیه جواب بدم.
شاید قصه من قرار بود خیلی زودتر از اینها تموم شه ولی چرا من هنوز با منقار تیز و کوچیکم چسبیدم به استخون زندگی؟ برای چند لحظه بیشتر زنده موندن؟
فراموشی مثل کرمهای ریز که توی زخمهای چرکی زندگی میکنن، توی زندگیم میخزن. انقدر که الفِ خزان شدن زندگی من رو بلعیدن. زندگی من خیلی وقته تو تابستون گرم و بیروحش باقی مونده.
انگار که شبها به جنگ میرم و صبحها به زور ترس، چشمهام رو باز میکنم. مدتهاست خنجر یکی از این سربازای لعنتی بین دو کتف من جا مونده. اونقدری دردناکه که نمیتونم توی بغلت آروم بگیرم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پست بهروز رسانی شونده
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین آن ها را به درختی بستند و ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر منم مهتاب؟ یا قطرهای از آب؟