اینک می‌شویم جاودانه

چه داری بگویی!؟ زمانی که کلمات از پس وصفش برنمی‌آیند!
چه می‌شود کرد!؟ وقتی دیگر کاری نیست که برایت نکرده باشد و کاری که بتوان برایش کرد!
چه چیز مانده!؟ که با او به آن دستی نکشیده باشی!



بر درون من نوری تابید ، زیبایی از اوست یا از من!؟
بر درون من نوری تابید ، زیبایی از اوست یا از من!؟


وقتی او را نگاه می‌کنم ،
دیگر باقی دنیا به چشمم نمی‌آید..
قالی بافتم از موهایش که به زیر پایم آمد و مرا به آسمان برد!
منی که حتی نزد خورشید ، احساس سرما می‌کردم ؛ اینک در دورافتاده‌ترین جای دنیا و در میان تندبادهای وحشیِ زمانه ، آن‌قدر احساس گرما می‌‍کنم که مرواریدها به آرامی از شقیقه‌های پرنبضم به پایین سُر می‌خورند..
چنان نوری به زندگی‌ام تاباند ، که دیگر نمی‌توانم جز او ببینم و جز صدای او ، بشنوم!
تنها مسافر زندگی که همانند من ، به سمت ناممکن قدم برمی‌دارد ، و تنها منم که راهش را تایید می‌کنم..
و تنها ما هستیم در این سیاهی که.. می‌درخشیم!
من سوسوی ستاره‌ای ، او مَهی همیشه تابان..
شادی در من ، گرداگرد تک‌تک ذرات وجودم ، پیچیده و می‌لولد در تک تک حفره‌های تاریک وجودم ، و با نوری که به همه‌جا می‌تاباند ، تاریکی‌ها را از این وجودِ منحوس می‌تکاند!
حال دوباره حس بدین تنِ خسته برگشته..
حال دوباره گرمای وجود را حس می‌کنم..
دوباره ، نفس‌هایم را به کنترل خود در می‌آورم ، هر چند که باز هم اختیارشان از کفم بیرون خواهد رفت..
اما این بار نه به واسطه بی‌حسی ، بلکه پرداخته سمفونی آتشینِ وحشی‌ترین عاشقِ جامه‌دریده‌ای که گیتی به خود دیده و دیگر به‌سانِ آن نخواهد دید ، است!
و من چه مسرورم و از خود بی‌خود ،
که او با من است.