Stay Foolish ٫ Stay Hungry
از کلماتی که هویت ما میشوند.
اگر کلمهای را هویت کردیم و زدیم روی پیشانی، شاید بیست سال طول بکشد تا قانع شویم اشتباه بوده و حال بایست برگشت از آن مسیری که برایش کلی ارزش سر هم کردهای. بههمین خاطر است که آدمها شاید از جانشان بگذرند ولی این مسیر را برنمیگردند. در نهایت علم افزایش طول عمر انسانها، یک اشتباه است چون که سد تغییر و پیشرفتست؟
فهمیدهام برای بهنتیجه رسیدن گفتوگویی، دو پیششرط لازم است :
اول آن است که طرفین بحث بهلحاظ شخصیتی بههم شباهت داشته باشند.
دوم هم آنکه که هدف بیشتر دانستن و اصلاح دانستهها باشد و نه ارضای ارادهی معطوف بهقدرت از طریق برندهشدن در بحث.
اگر این این دو پیششرط رعایت شود، میتوان بهنتایج جالب و جدیدی رسید.
بعد روایتش را چنین قصه میکند، یکبار سر میزی، توی کافهای سهنفر با تحصیلات مختلف، فلسفه، روانشناسی، ادبیات نشسته بودیم و هرسهتایمان حرف هم را میفهمیدیم. توضیحی که من از فروید میدادم را دیگریهای روبهرویم با زبان خاص و مثال از فلسفه و ادبیات کامل میکردند. در گفتوگو مسئله بیشتر از قدرتِ استدلال و اثبات حقانیت یک مطالبه، حول محور شخصیت آدمی میچرخد. ما مردم خود اگر در گعدههای کوچک و بزرگمان، همزبانی در پیش نگیریم و چشمها را ببندیم و بههم گوش ندهیم چه؟ کاش از این رسم خوشایندِ آن محفل روشن خبر داشتیم.همدرسان و هممباحثهها یا همحجرهایها، گعدههای کوچکی درست میکنند و به گفتوگو مینشینند.
تا بهحال از خود پرسیدهایم؟ در شرایط سیاسی، جغرافیایی، فرهنگی، اجتماعی و ... که همهچیز تنها در دو دستهبندی و آن هم بهشکل ناروادارانهای در دو قالب «با من» یا «بر من» جای میگیرد، چقدر «باهمبودگی» ما، در هر شکل و ساختار،با هر هدفی میتواند تمرینِ گفتوگو و رواداری باشد.
نقطه روشنِ این باهمبودگی و تشکیل گعدهها و گروههای کوچکِ اینچنینی علاوهبر وسعتبخشی به شبکههای ارتباطی و پیداکردن مُعاشران همدغدغه و همعلاقه در این است که تفاوت در هر ساحتی به گوشهای میرود، کمرنگ میشود و فرصت بروز و ظهور نمییابد. درعوض، آنچیزی که بهروشنی نمایان میشود، یک علاقه، یک دغدغه، یک رسالت، یک جهانبینی مشترک است که آدمها را گردِ هم نگه میدارد. در چنین شرایطی است که دیگری بهسبب این نزدیکی و علاقه مشترک بهرسمیت شناخته میشود و او را با تمام تفاوتها و اختلافهایمان، در امری، هرچند جزئی، به خودمان نزدیک میبینیم. ایرادش کجاست عزیزم؟
این مقدمهنویسی باشد برای امروز که هم یک است، هم شنبه است و هم شروع فصل جدیدیست. باشد سهم آنها که دلتنگ بهارند. شوریده و بیقرارند. دلتنگِ بهار، ترکیب آوازِ پرندهها و صدای باران؛ خاطره آن عصرِ خنک، با دوستان بهروح نزدیک و همزبانت را هم قاب کن همینجا. وگرنه ما که همین پاییز را دوست داریم تا پاییز سال بعد کش دهیم. عجب است اگر باور ندارید. دروغمان کجا بود.??
فراگوهای پاییزی : با اولینهای قرن
بعد از چنین رخدادیست که پا را از مراحل بدوی فهمشدن فراتر گذاشته میرسیم به بحثِ شیرین و لطیفِ فراشنوی های من و فراگوهای شما. من هم معمولا با آدمهای فراگو، چه در خلالِ این کلمهها و چه در گفتوگوی روزمرهی رودررو. آنهایی که میدانند چه کلمه را چطور بگویند که معنای درست و دقیق و حسابشدهای داشته باشد؛ و چهبسا کلماتی را مخابره کند فراتر از واژههای گفتهشده. در واقع موقع گفتن، بسیار فراتر میگویند. و متقابلا آدمهای فراشنو را هم دوست دارم؛ آنها که بلدند فراگوها را درست بشنوند. فراتر از واژه.
برای معرفت بیشتر، میتوانیم یک فایل متنی جدید برای اینکار اختصاص دهیم. حال تکتک عباراتی فراگوهایی که شنیدهاید، خواندهاید یا همین الان دیدهاید را ثبت کنید. مهم است که تماما خودتان انجامش دهید. هرچهقدر هم که آن اولها زمان ببرد، ذرهای مهم نیست. کمکم بعد از افتادنهای فراوان، روی پای خودت میایستی، میبینی، چهقدر همهچیز عجیب است وقتی از این دریچه بهحقیقت جهان نگاه میکنی!
فَراگو کیست؟
آدمی که بلد است فرامتنهای جذابش را در لایه دوم و سوم کلمات پنهان کند.
فراشِنو کیست؟
آدمی که بلد است فراگوها را در کسری از ثانیه بشکافد و بهمغزِ کلمات برسد.
یک گفتوگوی هوشمندانه و لذتمند و اعتیادآور چطور شکل میگیرد؟
وقتی هردو سوی گفتوگو، هم فراگو بودن را بلد باشند و هم فراشنو بودن را! که با گوشدادن به یک فراگو، فراشنوی کنند و یک فراگوی درست بهطرف مقابل تحویل بدهند؛ گفتوگو در چند لایه ادامه پیدا کند؛ هر لایه هویت مستقل خودش را هم داشته باشد.
فراگو بودن، هم واقعیست و هم خیالی. از آنجا که نیمی از معانی انتقالیافته در فراگو بودن، به فراشنو بودن و دریافتِ درستِ طرف مقابل هم مربوط است؛ هرگز نمیتوان گفت این فراگو واقعا فراگو بوده یا نه!
شاید حتی تنها تفسیر و تاویل یکطرفهی کسی باشد که «دوست دارد اینطوری بشنود» یا «دوست دارد اینطوری شنیده شود».
باری به هر جهت، زیبا نیست؟ و این زیبایی خالص ارزش نوشتهشدن را دارد. چه اهمیتی دارد که واقعیت چیست؟ اگر آن لحظه وردِ ادبیات بر زبان میخوانیم. واقعیت آنیست که ما در این کلمات بهتصویر میکشیم. وگرنه که کلمات مبتذل میکنند. یک تجربه اصیل را به یک تجربه درجه چندم فرو میکاهند. قاصرند. زبان با ذات بیچاره و محدودش، هیچ از پس احساسات و ارتباطات انسان برنمیآید!
حالا راست یا دروغ، موهوم یا واقعگرایانه، من نیز دارم فراگوهی محبوبم را پاییز اولهای قرن، جمعآوری میکنم. دنیادنیا آدن بیایند و بگویند اشتباه فهمیدهایم زندگی را، آزادی قلم را، اصلا هر آنچه مشتقات موسیقیِ اصیل و فاخر زندگی میطلبد را، میگویم، عیب ندارد؛ من دلمخواسته در دل روزگاری چنین تیره، اینطوری فراشنوی کنم! عمری فراگو بودهام و فروشنو! حالا میخواهم مدتی به فراشنوی دقیق آدمهای پیرامونم و عینگ نگرشهاشان مشغول باشم. فراتر بشنوم، فراتر باور کنم، فراتر لذت ببرم؛ حتی اگر این فراتر، فراتر از واقعیت اصیلِ آن بیرون باشد. اگر که باشد!
پس روا نیست که روشنضمیری کلمهها و هنر قصهپردازیِ متفکران گذشتگان را با این سطحینگریهای کودکانه، داوری و قصاوت بکنیم. چرا که :
باشد اندر صورتِ هر قصهای
خردهبینان را زِ معنی حصهای
ابرهای گفتوگو : این قسمت، ابرِ ندانستن
حس خوبی دارم بابت همه آن وقتها که میگذارم و پای آدمها. صحبت میکنم تا از روزهای سختشان دور شوند. حتی اگر غریبه باشند. چیزی که در این روزها وطنها و تنهامان بدان نیاز دارد عشق است. آدمِ خوشبختست. دکتر و مهندس که در هر خیابانی ریخته.
این را هم بگویم که اتفاقا شانس موفقیتت در خوشبختیِ آمیخته به آرامش خیلی بیشتر از زمانیست که بدون هیچ لذتبردنی، انتخاب میکنی که پدال گاز را تا آخر فشار دهی. زندگی واقعی با عادتهای درست، برنامههایی که در زمان و مکان مناسبش پیاده میشوند، بارها زمین خوردنها، برخاستنها، بهانضمامِ حجم زیادی شانس شاید شما را به موفقیت برساند. اگر خوشبخت باشی، با زمین خوردن زانوانت را میتکانی میگویی به این نازنین، عیب نداره. یک بارِ دیگه. اگه آرامش نداشته باشی، یک دریا احساس سرزنش و ترس و اضطراب از نرسیدن و ازدستدادن توی سرت میریزه. دو بار ببازی، دیگر نا نداری نعشهات را از زمین بلند کنی. بعد به خودت میآیی و میبینی هم موفقیتت را باختهای. هم خانوادهات را. هم روزهای شاداب جوانیات را. هم رابطهات راو هم دوستانت را. هم سلامتیات را. تو سی-چهل سالگی درست مثل یک آدم شصت-هفتاد ساله به تِرتِر افتادهای در قماری که سر زندگیات شرط بستی.
آدم خوشبخت، مومن به مختصر لاسی به رعایت عشق مدام در زندگیاش است. چیزی برای باختن ندارد. چون هرآنچه که دارد، درونِ اوست. بر خود چیره شده. جالبست که آدمِ بدبخت هم چیزی برای باختن ندارد. چون همه فرصتها و بختش را به چیزی که در اختیارش نیست، گره زده است. دنیایِ بیرونش.
آدمِ خوشبخت اگر موفق بشود هم بهراستی و نیکی موفق میشه. فکر نمیکنه همه چیز به استعداد و توانایی خودش وابسته بوده. بالغترست. بخش بزرگی از موفقیتهاش را بهبخت و اقبال نسبت میدهد. در تعاملش با دیگر آدمها از بالا به پایین حرف نمیزند اگر دقت کرده باشید. فکر نمیکند دنیا دورِ او من میچرخد. با خودش میگوید، من هم درست چون بقیه چیزهایی در چنته دارم. فقط من از فلانی خوششانستر بودم. مجموعه این نگرشهای هر یک از ما و همین ویژگیست که باعث آن شده تا بتواند خوب جهان پیرامون و قصه آدمهاش را بشنود. همین موضوع او را محبوب دیگران کرده است و شانسش را برای موفقیتهای بعدی بیشتر میکند.
بهموازاتش، آدم بدبخت اگر موفق بشود، فکر میکنه او ماحصل دستگاه گوارش آسمان بوده. فکر میکند آدم ویژهایست که مثل و مانندش در زمین تکرار نخواهد شد. با ادعاهایی تا ثریا. بدون اندک فکری و مطالعه. بدا بهحال ملتی که بلهچشمقربانگویان، تسلیمِ بدبختی و تحقیری شدهاند که فکر میکنند سراسر روزهاشان را فراگرفته و از امیدواری به تصور هر صبح فردایی دل بریدهاند. فکر میکنند اگر بمیرند آسمان بهزمین دوخته میشود. تصورشان اینست که در این شعب ابیطالب دیگران بیعرضه و تنبل بودهاند که موفق نشدند. با همه آدمها آخرش یک نگاه از بالا به پایینی دارند. هیچ دوستی واقعی و درست و حسابی ندارند. همهاش نمایش است. بهدل بههم گوش نمیدهند. با اهل خانه و خانوادهاش صمیمیتی ندارد. به زبان هم حرف نمیزنن انگار. حق هم دارند البته طفلکیها. همیشه ترس و اضطراب ازدستدادن دستاوردهاشان را دارند. از دستاوردهاش لذت نمیبرد. از خریدن و دیدن نگاهِ آدمها لذت میبرد. تمام زندگیاش را روی قضاوت دیگران قمار کرده و پیشاپیش باخته. آدم بدبخت اما این را نمیفهمد که موفقیتش تصادفی و شانسی بوده و احتمال زمینخوردنش بیشتر و بیشتر میشود. آدم بدبخت نمیداند که دلقک سیرک موفقیت است. از تو حلقه آتش میپرد تا دستزدن دیگران را ببیند.
کجفهمی از شانس هم، خودش دردسر سازست. شانس چیست؟ شانس، این روزهای کشوریست که درآن به دنیا آمدی. شانس، شکاف نسلی در خانواده سنتی و تلههای تربیتیِ آسیبزایش است. شانس، سطح مالی خانوادهست. اما اینکه اتفاقهای خوب یا بد، پشت سر هم بیفتد از تصمیمگیری خودت، از تلاش و آگاهی خودتست. نه بدشانسی.
موفقیت شاید دارد، ولی خوشبختی بایدست. مثل خون در رگهاست. همانطور که حقوق اولیه انسانی. اینها را وارونه فهمیدن و فهماندن هم زمین میزند، هم بدبخت میکند.
در راستای روایتِ زنان و مردان قدرتمندی که سرشان بهتنشان میارزد و محتوا برای جهان اطرافشان دارند و ارزشآفرینند، قصهها خواهیم گفت. مشکل بزرگی که خیلی از دختران سرزمین هریک از ما برای رشد دارند کمبودن زنانی هست که جامعه را پیش میبرند. چه در کسبوکار. چه در دنیای سیاست و قدرت. نه که فیلم دیدن، چیزک قصه متعهد بهارادهای، قرار باشد زندگی شما را بهعنوان یک دختر متحول کند. بعد بخواهی بشوی رهبر مملکت. اما این بذر را تو سرت میکارد، که چنین کانسپتی هم انگاری هست. من خیلی به آن بذر امید دارم. شاید دستت را گرفت و برد جایی که میتوانی باشی. مثلا میگویی جایی که بیعدالتی خیلی کمتر است. میتوانی در جایگاه یک دختر فارغالتحصیل فرصت این را پیدا کنی که برای یک زن پنجاه-شصت سالهی قدرتمند کار کنی. از او دوصد الهام بگیری و سی-چهل سال بعد، خودت بهجایگاه چنین زنی تکیه بزنی. نمیدانم. چه میشود بعضی فانتزیهای ذهنی، شاخ و برگ بدی، قلمه بزنی آنقدر مراقبتش کنی و تشنگیاش را رفع کنی تا که جهان درون بهبیرون جوش و پیوند بخورد. رویش ناگزیر جوانه پس از آن را چه باک؟ اگر این اتفاق برای یک نفر هم بیفتد، من بهخواستهام رسیدهام.
میگویند و ما نیز میگوییم، میشود جای اینکه زندگیات را معطوف به یک بچه کنی، میتوانی هزاران بچه داشته باشی بدون اینکه بخواهی درگیریِ بال و دندان درآوردنشان را داشته باشی. وقتی رابطه آیندهات با پارتنرت مهم است، وقتی کارت مهم است، وقتی فردیت و تنهاییات هم مهم است و نمیخواهی از هیچکدامشان بزنی، چرا که نه؟ بهتر نیست همین مهمهایی که هستند را دریابیم؟ هوم؟ چنین تصمیمی بزرگی محاسبهها میطلبد. گاه ساعتها گفتمان و جستوجو برای چرایی این انتخاب. پاسخدادن به آن هم در این چندخط نمیگنجد. از نگاه تازه و عزیزی که بهتازگی بدان برخوردهام.
سخن گفتن برای هر یک از این نگاهها و تصمیمها مجال جداگانهای میطلبد؛ جز آنها و برداشتهای که هریک بهدنبال میآرند شاید برای همین در فیه ما فیه، تعریف از راستی بدین قرار آمده :
حقیقت آیینهای بود که از آسمان به زمین و افتاد و شکست. هرکس تکهای از آن برداشت و خود را در آن دید. گمان کرد حقیقت نزد اوست؛ حال آنکه حقیقت نزدِ همگان پخش بود.
سربهزیر و سربلند باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بحران میانسالی!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ته فِدا شموشکی?
مطلبی دیگر از این انتشارات
از آخرین های همیشگی