برایِ فصلِ پنجمِ سال

برای همنشینی
برای همنشینی

دیگر نیامدی.....من صبح های زیادی را که هنوز آفتاب بر سطح شهر نتابیده است را دیده ام.....من در سیاه ترین نقطه روز تا سپیده دم منتظرت ماندم....نیامدی، نیامدی...آنقدر طول کشید که دیگری در راه است.....ما یکدیگر را به نبودنمان عادت داده ایم....نه این بار بلکه حتی بار های قبل نیز هم.....برای من تمام آن ایام آرزوست.....هرگز به اندازه آن روز ها خوشحال نبوده ام.....باعث خوشحالی جانِ من، بیا.....قبل سپیده دم بیا.....حالا نه....

بالاخره آسمون برفش میاد
بالاخره آسمون برفش میاد


دوست داشتنت را فراموش کردم،حتی چهره ات را به سختی به یاد می آورم،بوسه های نزده،آغوش های سرد و مرده،فقط وهمی از تو درون محفظه خیال من اسیر شده است و مرا شکنجه میدهد......تمام آن قول ها را هم اصلا ولشکن همانطور که من را ول کردی.....همانطور که تو گفتی.....اصلا همه چیز همانطور

حتی اگر هزار تا خونه دیگه هم مجبور باشم زنگ درشون و بزنم و از تو خبر بگیرم....بالاخره پیدا میشم....بالاخره پیدا میشی
حتی اگر هزار تا خونه دیگه هم مجبور باشم زنگ درشون و بزنم و از تو خبر بگیرم....بالاخره پیدا میشم....بالاخره پیدا میشی


در اولین پلک زدن های روزانه ام یادی از کسی ندارم....هیچ کس نمی تواند آن قسمت اهمیت دهنده ام را به صدا دربیاورد....حتی تو......ظهر ها که می شود طبق عادت روزانه دستم را که می سوزانم غم تنها بودنم محکم مرا می چسبد....نمی گویم در آغوش میگیرد آغوش برای بقا بخشیدن است......تنهایی برای من فنای من است....طبیعتم برای تنها بودن وحشی و سرد است....تنهایی هرگز حتی انتخاب آخرم نبوده است.....من میخواهم در اجتماع آدم ها خودم را گم کنم.....به شب نرسیده وقتی که به یاد می آورم زمان از دست رفته را یادم می آید از دست رفته ام را......آفتاب که می رود برای حیات به دنبال آخرین پرتو های نور میدوم....سریعتر از تمام آن زمانی که برای در آغوش کشیدنت به سمتت می آمدم.....تمام روز یادم می رود زمان طلوع مهتاب نزدیکتر می شود......و از این مزخرفات

و دیگر هیچ وقت نمیتوانم درست نفس بکشم
و دیگر هیچ وقت نمیتوانم درست نفس بکشم


جریان زندگی ک آرام بگیرد....تلاطم ها ک عمیق تر شود......باز هم در آغوش تو آرام می گیرم.....عشقِ تو آنقدر قوی است که حتی ذره ای کوچک هم من را عادت نداده است......سازش میکنی با جنون هایم.....با نگرانی های گاه و بی وقتم......چند سال است ک میگذرد؟! من هنوز هم نگران از دست رفتنت هستم.....بگذار سرم را روی پرستشگاه آن نفس بگذارم......بگذار هنرمندانه پرستشگاهت را با خطوط فرضی انگشتانم طرح ببخشم.....من دوست داشتنم را با کلمات بروز می دهم......قلم دروغ خواهد گفت؟ قلم تظاهر می کند؟......ارباب ما عشق است....خودخواهی ات برای چیست.....بندگی عشقم را بکن.......نتازان....این زندگی است.....اوست که ما را با خود همراه می کند.....در این مسیر فقط باید بندگی کنی.....من را ببین، که چگونه عشقِ تو را ستایش می کنم......

پ.ن: به دنبالم که می آیی در تَباهیات به انتظار نرسیده ام مانده ام