دو روایت از آب و آتش!!!

تو نشسته‌ای روی صخره و پشت به مهتاب! دلم می‌گیرد از نگاه سرد و بی‌روحت!

نگاهم می‌کنی و نمی‌بینی‌ام! چین‌های دامن ساحلی‌ام سرکشی می‌کنند و باد دلش آب می‌شود برای بوسیدن ساق پای رنگ‌پریده‌ام!

به شعله‌های شرور آتش زل می‌زنی و می‌زنی زیر آواز!

صدای موج‌ها فراز و فرود آوایت را می‌رباید و در خودش حل می‌کند. کف می‌کنند و و همراه گوش‌ماهی‌ها در ساحل آرام می‌گیرند!

دل به دریا می‌زنم! آغوشم را برای موج‌های کوتاه‌قامت باز می‌کنم. موج‌ها دست‌شان را دور گردنم حلقه می‌کنند و از خجالت تن‌شان گر می‌گیرد و جاری می‌شوند روی اندام آتشباره‌ام!

حالا آوازت اوج می‌گیرد و آتش شعله‌ورتر و باد پرتمنا می‌شود و دریده و بی‌محابا!

پیراهنم چسبیده به تنم! موج افسارگسیخته می‌آید و خودش را توی آغوش گرمم می‌اندازد و دستش را دور کمرم قلاب می‌کند.

تو هم‌چنان می‌خوانی و آتش ضرب می‌گیرد و من و موج ذوب‌شده و حل‌شده، در هم می‌رقصیم. باد ناکام می‌دمد بر هوس آتش، و اوج صدایت را در نیمه‌راه رسیدن به گوش مست من خفه می‌کند!

موج دیگری می‌آید و من دست‌هایم را گره می‌کنم دور تن سردم و نگاهت می‌کنم. موج دیوانه‌وار خودش را می‌کوبد روی صورتم و لب‌هایم را می‌مکد. دهانم چفت دهانش می‌شود و راه نفسم می‌گیرد. حالا دور شده‌ام از تو!

شاید نمی‌بینی‌ام. گره دست‌هایم باز می‌شود و تنم می‌سوزد و گلویم ورم می‌کند. تو نیستی. نمی‌بینمت!

موج‌ها یکی پس از دیگری با من هم‌آغوش می‌شوند و تن نحیفم را به اعماق دریا می‌کشانند. جایی دور از چشم حسود تو!

تو حسود نیستی اما! تو تلاش‌های نیمه‌جانم برای رهایی از هوس خیس موج‌ها را ندیدی! دیدی اما سرت گرم آتش بود و دلت در پی باد!

تقلا می‌کنم و هر بار تنهایی‌ام عمیق‌تر می‌شود. خسته می‌شوم و خودم را می‌سپارم به تن داغ دریا!



روایتی دیگر:






حالا پشت به آتش نشستی و رو به مهتاب پنهان زیر ابرها!

من دور آتش می‌چرخم و باد موذیانه می‌خزد زیر دامن ساحلی‌ام و تو دست دراز می‌کنی و باد زیر دامنم را می‌تارانی. ساق دل‌فریب پای زنانه‌ام را نوازش می‌کنی و همان‌جا کنار پاهایم می‌خوابی! به ستاره‌ای موهوم در آسمان زل می‌زنی و می‌زنی زیر آواز. من بی‌اعتنا به خواهش داغ موج‌ها با صدای تو ضرب می‌گیرم و روی پنجه‌های ماسه‌اندودم، می‌رقصم و می‌چرخم دور تو و دلبری می‌کنم. تو نگاهم می‌کنی و می‌خندی و خون اناری‌ات پابرهنه می‌دود زیر گونه‌های برجسته‌ات.

پاهایم را بی‌هوا روی ماسه‌ها می‌کشم و باز می‌خندی و روی گونه‌ات چال می‌افتد و آغوشت را باز می‌کنی و خودم را می‌سپارم به زنانگی‌هایم و از چاله می‌افتم به چاه و خوشحالی‌ام عمیق‌تر می‌شود!

لب‌هایم را می‌بوسی و نفسم را حبس می‌کنم و با خنده‌های از ته دلم بیرون می‌دهمش!

نفس‌هایت گرم است و عطر دارچین می‌دهد و گردنم گر می‌گیرد!

نگاهم می‌کنی و بغض راه بوسه‌هایت را سد می‌کند و اشک داغت می‌غلتد روی ماسه‌ها!

چشم‌هایت را می‌بوسم و اشکت را می‌بینم که بخار می‌شود و با بخار دریا هم‌قدم می‌شود و تا اوج، تا دوردست‌ها، تا خدا، بالا می‌رود.

یقین دارم صبح که شود، آسمان، بارانی از بوسه‌های تو را به گونه‌هایم می‌بارد!