ساغرِ خالیِ من

سلام زیبارو..
سلام کرشمه‌باز..
سلام دلربا..
سلام آهوچَشم..
سلام شیرین ، سلام دلبر..
سلامش برسانید!
به نگارِ دیروز ، به رفیقه امروز..
به عسل دیروز و به زهر امروز..
به معشوقِ ممشوقِ بی‌سراغم . . .
همانکه مرا ، آواره کرد ...



چه در من گذشت؟

قفسه‌های کتاب دور تا دورت رو فرا بگیرن. سکوتِ محض ، هوا بهاری ، پنجره‌ام بازو و نسیمم حسابی!
قفسه‌ی اول کتابای تاریخ ، نه!
قفسه‌ی دوم کتابای گیتاشناسی ، اوممم.. بازم نه!
قفسه‌ی سوم کتابای اعتقادی ، نه نه!
قفسه‌ی چهارم کتابای طب و پزشکی ، بدیهیه که نه!
قفسه‌ی پنجم کتابای نجوم ، فعلن نه!
قفسه‌ی ششم کتابای فلسفی ، خیلی سخته ولی.. این‌دفعه نه!
قفسه‌ی هفتم کتابای ... ، آره :)

اما انگار ، هفتِ خوش‌شانس در تمام آیین‌ها ، تله‌ی اول و آخرم بود.!

عزیزَکَم ، من در برابر خیزاب‌های پرُنِهِشتِ تو از مرغی که در تنور کباب میشود هم ساکت‌ترم!
مرا ببین!
اینجا و در این لحظه ، چند وجه از وجوهات خودم را لگدمال کرده‌ام!؟
برای چه؟!
در مقابل چهره‌ی وجیه المله‌ات نزدِ عام و خاص ، منِ مسخ‌شده‌ی از خود بیزار ، چه دارم که رو کنم؟
چندان رویی ندارم ، چه خُب شود گر یکی از چهرگانت به رویم ذاری. . .
این منِ دگرگون‌پیکرِ مُدهش‌صفت ، یک تویِ هماهنگ‌رایتِ روح‌افزا کَمَش بود.
این تمثالِ تاروتیرِ من ، آن فرتورِ سیرنگِ تو.
- پروتاگونیستِ خفته در خون




چند من در آسمان می‌رقصد!؟

سرآخر بال‌زدن‌های کرکسِ متنجسِ اندوهگین به کجا رسید؟!؟
ملعبه‌ی شیفتگانِ عقاب‌ها ، به کجا گریخت!؟
این کژتابیِ سنگین ، پیِ چیست؟؟

طوماری بی‌سروته به دوردست رفت..
از سمت آنکه در آستانه‌ی رمیدن از جسمانیتِ خویش بود.
از آنکه بی‌اختیار به سمتِ نیستان(سرزمینِ نیست‌ها) چنگ مینداخت اما..
چه شکوهی در لابه‌لای خطوط توست!
چه نغمه‌ای ، مغنی(!) این بُوَد سرآغازت..
چه جلوه‌ای ، چه بری ، عجب رویی..!
لیک اندکی جگر به دندان گیر!
مخطوط اعجابمان آورد اما این دیگر چیست؟؟؟
ز کِی عصیرِ کوهرنگ چشاند شوراب‌گنداب به ما!؟
خوشابِ تو فسون کرد ما را ، مع‌الوصف این نبود به غایت اندیشه‌ی ما!
خواسته‌ات مستجاب شود ، گر گویی که کیستی..
- آنتاگونیستِ میزبان ، محوِ مه‌آلود وجودم



من کیستم؟

چه خوب گفت سعدی که:

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد


رسوایِ دوعالم ، دست کشیده از حیات ، از عیش‌ ، از نوش..
آخرین مقصدم در گروی تاییدِ کسی‌ـه که احتمالن ، آخرین امیدِ هر انسانی در این دنیاست.
طاقتِ این حرمسرای داغ و بدبو رو ندارم ، باید سریعتر جواب دیو کژایین رو بدم..

ای جاویدان‌نام و دانای دو عالم؛
این که میبینی ، بی‌سبب و بی‌اماج ، گمشده در صحرای سوزان‌ست!
گویند از غم‌ِ دنیا و فراقِ یار ، سر به بیابان گذاشته!
شنیده‌ام که در جوانی مویش سپید گشته و در ابتدای راه ، هوس منتهی دارد!
بگذار خود سخن گوید ، زبان چربش مخطوط را مایه لغزش پوستمان ساخت..
میخواهم کلامش را همانگونه که خواندم ، بدین‌سان نیز بشنوم.
بگوی ز خود ای روح‌پیرِ محبوس در جوان‌تن..



من

سرنوشتِ همه‌ی ما سر سپردن به تقدیرِ بی‌رحم و بی‌حسابِ دنیاست..
باید حاصلِ چند عمرِ گران خودم رو برای موجودی روایت کنم که آدمی به قیمتِ هزار بار غسل دهان هم حاضر به همکلامی با اون نمیشه!
اما چه میشه کرد!؟

زمانی آهویی بودم در مرتع..
اینگونه بود که چشمش شناختم!
زمانی زنی بودم در قفس..
اینگونه بود که زنش یافتم!
زمانی یلی بودم میان شهسواران..
اینگونه هم‌زور پیلش خواندم!
زمانی در صفای باخرز میزیستم..
اینگونه بود که او را قچّاق نامیدم!

هستی‌ات را در او خلاصه مکن. بنفسه کیستی؟
به یاد دارم که روی خیزاب‌های خروشانِ بحرت ، چشم گشودم
به یاد دارم که یک عمر فرزندِ آب‌های خشمگین بودم ، آنان که مقصدی نداشتند
در خاطرم است که یک‌بار هم ، به ظرافت شبنم روی برگ بودم
خاصه این خیسی و این آبگون بودن را تا هم‌اینک به دوش کشیدم
تنم جای زخم دیگر ندارد بیشزین ، خنجرها خورده‌ام اما آب است دیگر! مطهرم ، تطهیرالدائم!
از دیرباز ، پیِ این بودم بدانم که چرا!؟
این اواخر که در آتش میسوختم یافتمش
گویم که این مستمسک‌تُراب ، آمایشِ پالایش‌ست!
هیچ یاد ندارم روزی که آسوده برپاشده یا به بستر روم ، عاری از غم ، عاری از درد..
درین آخربار که پا بدین سرزمین گذاشتم ، وعده‌ی دُرنا داشتم.
اما نَخُست‌بار که دیدم رویم ، دیدم کرکسی کژدم و محقرنشان و لاغیر!
اینگونه در توانم نیست..
یا با دوزخت تمامم کن ، یا فرصتی دگر دِه..
این‌بار چه میخواهی؟ کم از عشق ، کم از عشوه نخوردی!
دگربار آخربارت باشد ، این‌بار چه می‌خواهی؟

دیوانه نپرهیزد..
عشق می‌خواهم هرچند که خوش به حال آنکه از عشق بپرهیزد..
اما دِگَر با عقل در نیامیزم ، چون.. دیوانه نپرهیزد.
درین جلوه که آخرینش باشد ، دگر نتوانم که هشیار باشم.. پس؛
دیوانه نپرهیزد..




چه خوش گفت سعدیا در وصف خویشم!


هشيار کسي بايد کز عشق بپرهيزد
وين طبع که من دارم با عقل نياميزد
آن کس که دلي دارد آراسته معني
گر هر دو جهان باشد در پاي يکي ريزد
گر سيل عقاب آيد شوريده نينديشد
ور تير بلا بارد ديوانه نپرهيزد
آخر نه منم تنها در باديه سودا
عشق لب شيرينت بس شور برانگيزد
بي بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بي مايه زبون باشد هر چند که بستيزد
فضلست اگرم خواني عدلست اگرم راني
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگريزد
تا دل به تو پيوستم راه همه دربستم
جايي که تو بنشيني بس فتنه که برخيزد
سعدي نظر از رويت کوته نکند هرگز
ور روي بگرداني در دامنت آويزد

- سعدی شایانِ مدح یزدان ❤








پ.ن: فقط جهتِ خودابرازی ?