وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید هم بابا از «بابا بودن» خسته بشه
من تورو میفهمم؟
صبح شده؛ من صبح رو میفهمم؟ اینکه جهان هستی اشتیاق بیدار شدن دوباره منو داره برای من قابل درکه؟
من حقیقت رو نه، ولی واقعیت رو میدونم و واقعیت اینه که اگه هر روز در تقویم روح خاص خودش رو داشته باشه من جزئی از روح امروزم!
مامانم بهم صبح بخیر میگه و من از روی خوابآلودگی و یا سهوا جوابی بهش نمیدم...
من مامانمو میفهمم؟ میفهمم که چقدر دلش میشکنه هر بار که بهش بیمحلی میکنم؟ من میفهمم که اون دلش واسه کوچکِ بیدفاعی که به این دنیای خشمگین آورده میسوزه؟ آیا من میفهمم که چقدر مامانم دلش واسه وقتی که من رو نداشت، ازدواج نکرده بود و یا حتی مدرسه نمیرفت تنگ شده؟ شاید امروز صبح ناگهان به عشق نافرجام جوونیش حسرت خورده.. من اصلا فکر میکنم که چقدر دلش میخواد دوباره دختر کوچولوی توی آغوش مامانش باشه؟ ولی درعوض مجبوره یه دختر نق نقو رو تحمل کنه که اونقد سر خودش معطله که صبح به صبح حتی جواب صبح بخیرشو نمیده! من میفهمم که مامانم نیاز داره من ببوسمش و در آغوشم بگیرمش؟ فکر نمیکنم...
حالا از خونه خارج شدم سوار اسنپی که 40 تا سرعتو رد نمیکنه و منی که عالرِدی 5 دیقه دیرم شده. بی محابا و بدون تعلل بهش تشر میرم که «آقا لطفا سریع تر برید من عجله دارم!» من راننده اسنپو میفهممش؟ شاید فکر کرده اگه با سرعت پایین رانندگی کنه مسافر خیالش راحت تره. میتونه مسافر قبلی بخاطر سرعت بالا بهش ایراد گرفته باشه و مسافر قبلتری بابت تکونای زیاد صندلی عقبش و قبل از اون مسافری به صدای رادیوش ایراد گرفته و الان تدافعی ترین حالت رو داره که مبادا حرفی بشنوه. من میفهمم که راننده اسنپ 21 ساله ترجیح میده من دوستش باشم سوار ماشینش میشم تا اینکه راننده من باشه؟ من راننده اسنپو میفهممش؟
سرکار یه مهمونی خارج از شرکتی در جریانه و مسئول برگزاری اون مهمونی به یکی از سوالای من جواب نامربوط و ناراحت کنندهای میده و من بلافاصله میرم سر میزش و ازش پاسخ میخوام و خلاصه دعوای لفظی جدی ای سر میگیره! من همکارمو میفهمم؟ من میفهمم که شاید خیلیا سوال مشابه من رو ازش پرسیدن و اون از ترس اینکه بی ظرفیت نباشه همرو جواب داده اما سهمیه حوصلش به من نرسیده؟ من میفهمم که شاید ترجیح میداده کس دیگهای مسئول باشه ولی نتونسته به مافوقش نه بگه؟ من میفهمم که همکارم شاید دوست داشته مثل بقیه برای اومدن یا نیومدن به مهمونی ناز کنه تا اینکه ناز بقیه رو بکشه؟ نه! من فقط ازش عصبانی میشم و تصمیم میگیرم برای تنبیه اون و تموم همکارای دیگم توی مهمونی اصلا شرکت نکنم! - انگار که چه آش دهن سوزیم:)) -
من دوستپسرمو میفهمم؟
وقتی بعد از 8 ساعت کار پرچالش میرم پیشش و قیافم خستگیمو لو میده، میفهمم که اون تموم روز منتظر این لحظه بوده؟ میفهمم که اون با تموم انرژیِ روزش پیش من اومده و با اینکه میدونه خستم ولی ازم انتظار یه لبخند از سر عشقو داره؟ آیا میفهمم که من بیشتر از اینکه سهمِ اون شرکت بی در و پیکر یا اون کتابای درسی یا پروژهعای تموم نشدنیِ دانشگاه باشم؛ سهم دوستپسرم، دوستام و خونوادمم؟
شب موقع خواب دلم میگیره که بابام بدون شب بخیر میره توی اتاقش و روی تختش از خستگی ولو میشه و حتی ازش به دل میگیرم، شاید باش قهر کنم. من میفهمم که بابام شاید امشب میخواسته که یکی حالشو بپرسه؟ من میتونم درک کنم که شاید ایندفعه من باید میرفتم توی اتاقش، شب بخیر میگفتم و میبوسیدمش؟ من میفهمم که بابام میتونه از بابا بودن خسته باشه؟ میفهمم که هوشش توی دلخوشیایی که با بزرگسالی کمرنگ شدن گیر افتاده؟ حس تحقیری که رییسش با رد کردن درخواست اضافه کاریش بهش تحمیل کرده رو چی؟ میفهممش؟ من بابامو میفهممش؟
ما هیچکدوم همدیگرو نمیفهمیم!
توی یکی از فیلمای مورد علاقم، طعم گیلاس از عباس کیارستمی، پسر به پیرمرد میگف
ما درد همو میفهمیم ولی حسش نمیتونیم کنیم؛ یعنی شما میفهمی من چمه، میدونی دردم چیه ولی حسش نمیتونی کنی!
ما میدونیم هرکی چشه، شاید حتی بفهمیمش، ولی حسش نمیتونیم بکنیم!
چقد تاحالا حس کردی که اطرافیانت نمیفهمنت؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمرگیهای تو در تو!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
با من به آن ستاره بیا، هیچکس آنجا از روشنی نمیترسد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا فردوسی زن ستیز بود؟