Dirk Maassen - Ethereal
شبا
تالا شده دلت برا عطر تن یکی تنگ بشه؟
بعد مدام با خودت فکر میکنی... چرا برای خودش نه ولی برای عطر تنش اره؟
چین و چروکای مغزت از فکر زیاد جمعتر میشن، معده جاشو با قلب عوض میکنه. وجودت نبض میگیره و تو سینت هم انگار اسید میجوشه. اگر یه دفعهای ببینی یه حفرهی بزرگ بین ترقوههای خاک گرفته و اخرین استخون دندهات درست شده، تعجب نمیکنی.
ازین حفره فقط قراره غم و اضطراب چکه کنه. غمِ دلتنگی و اضطرابِ حال بدت.
به خودت میای میبینی چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ چیکار دارم میکنم؟
پرت میشی تو عالمِ تخیل. یه دنیا فرقِ بین عالم تفکر و تخیل. چشاتو باز میکنی میبینی وسط خیابونی. رانندهی عصبانی ماشینِ سیاه داد میزنه حداقل روشن بپوش دیده بشی تو تاریکی شب. نگاش میکنی. لباس تیره تنشه. یه نگاه به خودت میندازی؛ تیره تنته.
کجا دارم میرم من؟
یه قدم میای عقب ماشینه رد شه.
رو جدولای کثیف پیاده رو میشینی. بادِ گرم تابستونی انگار که بچهی ضعیفی باشه و پِیِ اثبات خودش؛ سعی میکنه مشت بکوبه به صورتت! ولی انقدر نا نداره ضربههاش که خندت میگیره. میخندی و اشکات سرازیر میشه.
چه بلایی داره سرم میاد؟
دستت رو میاری جلو و سایه شاخههای درخت میخوابه رو دستت. ماه میاد پتو میکشه رو سایهها. میگه تابستونه ولی بازم شبا سرده.
فک میکنی شاید اسمت شبا عه که انقدر سردی. انقدر تلخی، مثل تمام زیادهروی های زندگیت. انقدر خشک، مثل تک تک برگهایی که تا همینجا زیر پات له کردی.
بعد فکر میکنی که نه، جا همه اینا لِهی. لهِ عطر تنش.
پا میشی لباستو میتکونی. میبینی خودت از لباست میوفتِ رو جدول. میشینی کنارِ خودت میگی لازم نیس بترسی. میشنوی که باید خفه شی. میخندی. میخنده. میگی انقدر دلت تنگه؟ میشنوی اره.
یهو میبینی تکیه داده به شونههات. میبینی خیلی سنگینه. خیلی سنگینی. میگی چته چرا انقدر سنگین شدی یهو. میشنوی غم وزن داره. ابرو بالا میندازی زل میزنی به گلهای انارِ کنار خیابون. نصفه نیمه، نازک نارنجیای کوچولو. میگی شاید گلِ اناریم. میگه گل اناری. تایید میکنی. دستشو میگیری تو دستت میگی زیادی سردی. میشنوی که غم سرده. میبینی میلرزه دستاش. دنبال میکنی میرسی به چشاش. میبینی خیسِ اشکه اون دوتا سیاهی. میگی کاش اشکا روشن بودن که دیده شن تو این تاریکی. میخنده. میخندی. شونههاشو میگیری تو بغلت و میبینی، عع! چقدر نیاز بود. چقدر دواعه...
یهو میبینی هیچکس نیست تو بغلت. پا میشی اینبار و لباستو نمیتکونی.
راه میری راه میری، هم تو پیادهرو هم تو مغزت. فکر میکنی فکر میکنی. جلوتو که میبینی، میگی عع چه خونه آشنایی. دیر وقته و میگی شاید خوابه. پیام میدی. پیام میده. میبینه اونم شبا بیداره. میگی چیشد که نخوابیدی. میگه دلش تنگه. دلت تنگ تر میشه. اینبار با چاشنی حسادت طعم میگیره. میگی برا کی. میگه برا عطر تنت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادرش را دوست تر میداشتی!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من را هم اکنون دوست بدار
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اگر روزی برگردم...