کنج کویرِ بزرگ، زیر سایهی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
صداي شكستن آرزوها يا زمزمه فاتحه سالگردشان؟
سلام
حدودا دو هفته اي هست كه هر جا رو نگاه مي كنم صداي جرينگ شكستن شيشه مي آد. همه جا پر شده از آدمايي كه آرزوهاشون به تازگي شكسته!
اما حقيقتش رو بخوايد براي من اين «تازگي» شكستن يكم عجيبه، حتي يكم هم بهم برخورده. بنظرم آرزوي خيليا دير واكنش نشون مي ده. خيلي دير!
بياييد يه خاطره تعريف كنم. كه البته قبلش بايد يه پيش زمينه اي داشته باشيد:
من و يكي از دوستام مدتهاست همسايه ايم و هشت سال هم، هم مدرسه بوديم. و شيش، هفت سالي هست كه صميمي شديم. دوران راهنمايي ما بيشتر روزا پياده مي رفتيم و پياده ام از مدرسه برمي گشتيم. و توي مسير آي بخور بخوري بودا. يعني روزي يه شيركاكائو و بستني حداقلش بود. گاها حتي توي يك مسير از دو سه جا خريد مي كرديم. و خب پول زيادي هم خرج نمي كرديم. يادمه هفته اي پنج تومن از بابام پول مي گرفتم(نهايتا يه پنجيِ ديگه، نه بيشتر).
تا اينكه اگر يادتون باشه سالهاي نود و شش و نود و هفت چقدر همه چيز يهويي گرون شد_بماند كه الان همه چيز ده برابر همون نود ششِ گرونه_. يكي از همون روزا، ما رفتيم سراغ اولين مغازه هدف. مستقيم رفتم سراغ يخچال سمت راست مغازه، اونجايي كه كالا هاي لبنيش رو مي ذاشت.
آقا!
چشمتون روز بد نبينه، من يك شير كاكائو دامداران برداشتم، قيمتش رو ديدم و خيلي جدي و بدون مكث گذاشتمش سر جاش.
يعني به عنوان يه دختر سيزده، چهارده ساله كامل حس كردم دنيا داره دور سرم مي چرخه. دوستم پرسيد كه چرا برنداشتم و من قيمت روي در شيركاكائو دامداران رو نشونش دادم و باهم، دست از پا دراز تر، از دوتا پله بلند مغازه پايين اومديم.
يكشنبه همين هفته ام من با ذهنيت طلاي دوميليون و پانصد تومان ناقابل وارد طلا فروشي شدم. چند تا النگوي شكسته قديمي دارم كه قصد دارم عوضشون كنم كه قابل استفاده باشن( مي دونم پول حروم كنيه، ولي جدا يه دستبند قشنگ مي خوام). خلاصه رفتم توي طلا فروشي و قيمت يه دستبندي كه يه طرح ورساچه ريز داشت رو گرفتم.
آقا فروشنده كه خيلي هم خوش برخورد بود و انگار بنده خدا دلشم پر بود گفت: با قيمت الان يا الان؟
من خنديدم و پرسيدم: مگه چند شده؟
فروشنده قفل گوشيش رو باز كرد و گرفت سمتم. همزمان عدد سه اولِ خط قيمت طلا و صداي فروشنده كه گفت سه و چهارده، محكم خورد توي صورتم. سرم واقعا گيج رفت، خودم رو كشيدم به راست تا دستم رو بذارم روي در كه پس نيفتم(شايد فكر كنيد چرت و پرت مي گم اما واقعا مغازه دور سرم چرخيد).
آقاي فروشنده كه داشت ويترينش رو نشون مي داد گفت: من همه اينارو با طلاي نهصد خريدم. بخدا روم نمي شه سه تومن بفروشم.
من كه عصبي بودم توي دلم يه فحشي بهش دادم و گفتم آره جون عمت ولي پشيمون شدم(اموجي خنده). تقصير اين بنده خدا چيه؟
نمي دونستم چي بگم. چند تا لعنت بلند فرستادم و قسمت هاي منشوريش رو توي دلم گفتم و خداحافظي كردم.
دو روز پيش حال توي طلا فروشي، منو ياد حال توي سوپريِ پنج شش سال پيش انداخت. اونموقع با قيمت شير كاكائو، امروز با طلا. پسفردا رو كي مي دونه؟
كل حرفم اينه كه اين سرگيجه ها و صداي شكستن ها براي ما جديد نيست. شايد پنج سال قبل از ماجراي شيركاكائو، يكي از همين مغازه ها دور سر مامانم چرخيده.
مدتهاست كه صداي شكستن آرزوهامون اومده. سر و صدايي كه الان مي شنويد صداي خوردن سنگ ريزه است به سنگ قبر آرزوها.
فاطمه، نه اسفندماه هزار و چهارصد و يك.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، هنر، واژه، زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهارصد و خورده ای خاطره
مطلبی دیگر از این انتشارات
?