عروسان زاگرس
روزو شب دست در دست هم گذاشتند و ماه ها در پی هم دویدند و سالها به ستون یک رژه رفتند تا اینکه نوزده بهار از عمر من سپری شد و آخرندانستم یک نفردر نوزده ، بیست سالگی جوان محسوب میشود یا مرد !؟
شما میدانید ؟
بعد از دوران آموزشی محل خدمت من شهر سردشت در استان آذربایجان غربی مشخص شد وروزی که میخواستم برای اولین بار از خانواده جدا شوم وبه شهری دور سفر کنم پدرم هم با من به ترمینال آمد .وقتی بلندگوی ترمینال از مسافران خواست برای سوار شدن به جایگاه مراجعه کنند به جایگاه رفتم واتوبوس ایران پیمایی که روزگاری عروس جاده های ایران بود را دیدم !
خسته نشان میداد نمیدانم شاید از بس جاده ها وشهرهای ایران زمین را دنبال یار گمگشته خود تاخته بود ونیافته بود .
.با کمک شاگرد اتوبوس با دقت ساکم را در جعبه گذاشتم وقتی کارم تمام شد دیدم پدرم نیست ، دنبالش گشتم واو را آن طرف اتوبوس دیدم ، صدایش کردم
بابا ،بابا
وقتی برگشت دیدم دارد گریه میکند !
اشک توی چشمهایی که چروکهای اطرافش نشان از سختی وگذر روزگار بود حلقه زده بود .اولین بار بود که پدر را در این حالت دیده بودم واو خودش را جمع جور کرد ومن هم خودم را با روحیه نشان دادم وپدر وپسربرای خدا حافظی سخت یکدیگر را در آغوش کشیدیم جوری که هنوزکه هنوزه حرارت وجود پدرم را در سینه خود حس میکنم .چند دقیقه بعد اتوبوس نعره زنان فضای سربالای تنگ قرآن را میشکافت و بالا میرفت ومن در اندیشه این بودم که چه خوابی برایم روزگار دیده است .
برای یک جوان ایرانی چه پسر وچه دختر که تا قبل از دانشگاه ویا سربازی از خانواده جدا نمیشود رفتن به شهری یا منطقه ای دور از شهر خود برای سربازی ویا دانشگاه هم یک چالش وهم یک تجربه ایست که گاها سرنوشت او را عوض میکند .و این چالش برای خانم ها بسیار سخت تر به نظر میرسد تا آقایان
این چیزی را که میخواهم بگویم آن روزها نمیدانستم .
وقتی انسان به صفر تا صد زندگی خوب نگاه میکند واز تولد تا مرگ را تجزیه وتحلیل کند وبه این فکر کند که آخرش اگر دچار مرگ ناگهانی نشود وپایش به پیری برسد ، سرانجام مقصد یکیست .اگر استاد دانشگاه باشید یا یک آدم ثروتمند ویا یک بازنشسته یک اداره ویا حتی یک کشاورز و یا یک کارگر ،در پیری یا سر از خانه سالمندان در می آوری یا باید با پیرمرهای دیگر به صندلی های پارکها پناه ببری ومنتظر مرگ بنشینی
حالا این عمر را چطور سپری کردی وچه تجربه هایی کسب کردی یا چه چالشهایی را چشیدی ؟ ویا اینکه نه یک زندگی بدون هیجان وافت خیز را طی کردی دست خودت هست .طول زندگی یه چیزه وعرض وعمق زندگی یه چیزه دیگه !
بعضی ها سربازی رو یک چیز بی هدف وبی فایده میدانند .اما من میگویم وقتی یک نگاه کلی به زندگی کنی سربازی نمیرفتی میخواستی چیکار کنی ؟.
نهایتش دو سال زودتر دانشگاه میرفتی !؟
دوسال زودتر لیسانس میگرفتی !؟دو سال زودتر فوق لیسانس میگرفتی !؟
دو سال زودترسر کار میرفتی!
ومثلا
مثلا میشدی یک کارمند اداره دارای که سی سال مُچ مردم را در پرونده های فرار مالیاتی میگرفتی !مالیاتهایی که مشخص نیست کجا هزینه می شوند !
یا میشدی دبیری که سی سال باید شیطنت های بچه ها سرکلاس رو تحمل میکردی ودرس تکراری میدادی ومعادلاتی که هیج وقت تو زندگی بدرد نمیخوردند را هل کنی ومنتظر حقوق بخور نمیر سر ماه میشدی وبه کسی که روز اول گفت علم از ثروت بهتر است ، فحش های آب دار میدادی !
یا میشدی کارمند بانکی توی بالای شهر که هروز چک های آدم های پولدار رو تو حسابشون بخوابونی وصفر های عددهای نجومی را بشماری !
یا میشدی دندانپزشکی که مجبوره تخفیف بده برای درست کردن یکی از پنج دندون خراب زنی که ده تا النگوی بیست وچهار عیار توی هر دستش داره !
یا میشدی جراح قلبی که هر روز باید رگهای گرفته قلب آدم های سنگدلی را که خون مردم را توشیشه کردند را باز کنی ،قلب هایی که هیچ وقت عاشق نشدن !
یا می شدی یک آدم خیلی ثروتمندی که باید هر روز به فکر اضاف کردن ثروتش باشد ویا اضطراب پایین آمدن ارزش دارای هایش را در این کشور تورم زده ، داشته باشد ،در حالی که میداند عزیزانش برای پولهایش بعد از مرگش نقشه ها کشیداند .!
که زبان خاک داند که بگوش مُرده گوید
چه خوش است عیش وارث که به او جایگاه دادی
سعدی
وخیلی موارد دیگه که خودتون بهش فکر کنید
و خلاصه
دوسال زودتر ازدواج میکردی دوسال زودتر بازنشست میشدی وهمینجور دوسال ،دوسال زودتر.
میدونی چیه ؟
آخر عمر که پیر می شوید باید یک چیزهایی برای خودت داشته باشی که تعریف کنی واز گفتنش وخاطراتش لذت ببری !
هرچی میخوای پرونده مالیاتی رو هل کرده باشید!
هرچی میخوای چکهای مردم را پاس کرده باشید!
هرچه میخوای دانش آموز آموزش داده باشید !
هرچه میخوای قلب عمل کرده باشید!
هرچه میخوای دندان خراب درست کرده باشید !
هرچه میخواهید پول جمع کرده باشید!
اینها چیزهایی نیست که بشود از گفتنشان ویاداوریشان لذت ببری ،نه اینکه مطلقا اینکارها بی فایده باشند نه !
اما ،
اما برای انسانی که ،
یک بار متولد میشود و
یک بار زندگی میکند و
سرانجام قرار است تا ابد به خواب ابدی برود چیزهایی نیستند که بشود بهشان افتخار کنید
حالا کل زندگی چقدر هدفمند هست ؟! که سربازی باشد.آخرش دلزدگی ،روزمرگی وخستگی واز همه مهمتر تنهایی گریبان آدم رو میگیرد. هرچه زندگی پُر چالش تر بهتر
زندگی ماشینی وشهری باعث شده تا ما بیشتر درگیر چالشهای منفی وخسته کننده وملال آور که نتایج آن را همه می بینیم بشویم .
یکی از راههای به چالش کشیدن زندگی آن هم از نوع مثبتش پناه بردن به طبیعت هست از نظر من !
عمر گرانمایه در آن صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
سعدی
و سربازی
یکی از چالشهای خوب میتونه باشه
البته این را هم بگویم که سربازی داریم تا سربازی !
داستان برمیگرده به بهترین وشیرین ترین خاطره من در زمان سربازی وحتی جزء بهترین های زندگیم .
که میخواهم برایتان تعریف کنم .
بیشتر خدمت سربازی من در کردستان وشهر سردشت بود .
با اتوبوس از شیراز به سقز واز شهر سقز با مینی بوسهای خطی به شهر بانه واز شهر بانه با مینی بوسهای خطی به سردشت واز سردشت حدود پانزده کیلومتر به سمت مرز میرفتیم .
کردستان با مردمانی اصیل ونجیب در دل زاگرس بیات وزیبا و جنگلهای بلوط ودرختان گلابی وحشی وسنجابهای شکمویش و طبیعتی بکر، برای من آرامش بخش بود ومن تصمیم گرفتم در مدت سربازی در سردشت به واقع بجز سربازی ، زندگی کنم وبا مردم وفرهنگ آنها آشنا شوم واز طبیعت آنجا لذت ببرم وخاطره سازی کنم.
زاگرس با درختان کهور وکُنار وبنه وارژن ها با شکوفه های سفید و گلابی وحشی وبلوط و بابونه های معطر وآویشنهای شیرازیش و کنگر و ریواس وبنسرخ وخاکشیر وگل گاوزبان وشیرین بیان ونسترن های وحشی وقارچ ومریم گلی وخیلی گیاهان دیگر چه سخاوتمند است برای زاگرس نشینان .
یک روزکه آخرای اردیبهشت بود ومن از مرخصی به محل خدمت برمیگشتم ،حدودا ساعت یک بعد از ظهر به سردشت رسیدم وابتدای جاده ای که به سمت مرز میرفت منتظر ماشینی بودم که من رو به پادگان برساند.
معمولا اگر خودروهای نظامی که به سمت پادگانهای لب مرز میرفتند سربازها را با خودشان میبردند وگاها اگرخودروهای نظامی نبودند زحمت این کار رو مردم مهمان نواز بومی می کشیدند و هوای سربازها را داشتند .
آن روز خودروی نظامی نبود ومن با یک وانت تی یوتا از اهالی روستای بیوران به سمت پادگان رفتم .
راننده در طول مسیر یک ترانه شاد کردی روی ضبط ماشین گذاشته بود . در میانه مسیر به یکه دوراهی میرسیدیم که راه من از مسیر راننده جدا میشد وباید پیاده میشدم .
به دوراهی که رسیدیم من با فشردن دست راننده وتشکراز او از ماشین پیاده شدم .
نگاهی به اطراف کردم ،
بجز خودم هیچ جنبنده ای دیده نمیشد ودر حالی که ساکم رو روی دوشم انداخته بودم شروع کردم پیاده جاده خاکی را به سمت پادگان رفتن .
جاده در دل تپه های نسبتا بلندی فرو رفته بود و بیرون آمده بود وچون دستی که برگردن یار حلقه شده باشد دور تپه ها چین خورده بود !
چون زمستان پُر برف وبارانی داشتیم ،فصل بهارهمه جا سرسبزوتماشایی وگل وسبزه وچمن همه جا رو پوشانده بود . تا لبه جاده خاکی حتی وسط جاده بین چرخ های ماشینها ، خطی از چمن و گل ، موازی با جاده کشیده شده و جاده را نصف کرده بود و تنها جایی که نقاش طبیعت دستش نرسیده بود نوک قله ها بود!.
در سمت چپ جاده دره ای بود که ، رودخانه ای که از ذوب شدن برفهای کوها و جاری شدن چشم های فصلی پُر آب وخروشان جاری بود .
طبیعت در اردیبهشت در اوج زیبایی وسر سبزی با گلهای وحشی وآن آفتاب دلچسپش ، بطور شگفت آوری خنکی وگرمای متوازن و متعادل را در هم آمیخته بود، وهرچه بیشترزیبایش را به رخ می کشید .
ومن سرمست از دیدن این جشنواره هزار رنگ ،گاهی با چیدن انواع گلهای وحشی اطراف جاده وبوئیدن آنها وگاهی با تماشای مناظر اطراف وباغهای انگوردیم ،همانند کسی که به یک نمایشگاه نقاشی رفته باشد سر خوش قدم بر میداشتم .
هوا جوری بود که هم آفتابش دلچسپ بود وهم سایه اش فرهبخش
وآدم دلش میخواست نوبتی توی آفتاب وسایه باشد
میدانی چه میگم که ؟ همان جوری!
گاهی ناخوداگاه به پشت سر نگاه میکردم تا شاید ماشینی بیاید وخود را به پادگان برسانم اما از ته دل ،دلم میخواست پیاده تا پادگان راه بروم .
چند تا تپه را که رد کردم در سکوتی که با من پیاده راه می آمد صدایی به گوشم می رسید وتوجه ام را جلب کرد .
صدایی نا مفهوم و وهم انگیزکه هرچه نزدیکتر میشدم بر وضوح آن اضافه می شد اما باز گُنگ بود ،صدایی که با پیچیدن وانعکاس دوباره در دل دره وکوه حالتی خاص پیدا کرده بود که فقط باید تجربه کرده باشید
به منبع صدا که نزدیکتر شدم!
دقت کردم
صدا
صدای یک پسر بچه بود که داشت یک ترانه کوردی را به آوازبلند میخواند .
صدا از داخل دره مجاور جاده می آمد .به لبه جاده رفتم وهرچه نگاه میکردم چیزی دیده نمی شد . هرچه بیشتر نگاه میکردم کمتر میدیدم وهرچه بیشتر جستجو میکردم کمتر می یافتم .
!گویی که درختان انبوه کف دره هماهنگ با هم وبا لجبازی آمیخته با حسادت و تعصب همه چیز را پوشانده بودند تا چیزی را از نگاه من پنهان کنند .
دو دل بودم که چکارکنم ، بیخیال صدا بشوم وبه پادگان بروم یا این فرصت را از دست ندهم ودل به دریا بزنم وبروم پایین دره ،
خیلی کم این چنیین فرصتی پیش می آمد ومعمولا نظامی ها بنا به ملاحضاتی ارتباطشون رو با مردم بومی محدود میکردند .
از شما چه پنهان کمی ترس وتردید پاهایم را سست کرده بود واز طرفی کنجکاوی وصدای دلنشین وبکرداخل دره من را به خود میخواند .
سرانجام در جدال عقل و دل، دل ،عقل را مجاب کرد !
دلی که دل در دلش نبود وگر، گریبان چاک نمیکرد! عمری در حسرت میماند
دلی که میرفت تا چون غزالی درکمند افتد !
غزال اگر بکمند اُفتد عجب نبود ....عجب فتادن مرد است در کمند غزال
دلی که فرهاد وار گریزی از لب شیرین نداشت
دلی که هیچ هراسی از عاقبت کار نداشت!
وعقلی که ،اختیارش نبود
این طرف وان طرف را نگاه کردم وساکم را پشت سنگ بزرگ کنار جاده پنهان کردم ودسته گلی که از گلهای وحشی اطراف جاده چیده بودم و قرار نبود به کسی هدیه داده شود ! را روی ساک گذاشتم .
دنبال جای مناسبی برای پایین رفتن از دره نگاهی به چپ وراست انداختم ودر نهایت از مسیری به آرامی از شیب تند دره پایین رفتم . در بین راه چند بار لیز خوردم ونزدیک بود تا کف دره جای شما خالی با صورت پایین بروم !.
شیب دره وشوق وصال هر دو مرا میبردند به کمند غزال!
با هر زحمتی بود به کف دره رسیدم وخودم رو جمع جور کردم واز لابه لای بوته ها وسنگ لاخ های کف دره و رودخانه و درختهایی که مثل یک رقیب مدام جلوی من رو سد میکردنند ، به سمت صدا حرکت کردم .
بخاطر اینکه زمین نخورم ولباس هایم خیس وکثیف نشود بیشتر حواسم به جلوی پایم بود و وقتی سرم را بالا آوردم ،خودم را تقریبا بیست تا سی متری محل استقرار پسر بچه دیدم
همان پسر بچه ای که ، هنوز نامش را نمیدانم !
در جای خودم ایستادم تا از لابه لای انبوه درختان لجباز وبوته ها ببینم چه خبراست آنجا!
در مقابلم صحنه ای را دیدم که اصلا باورش نمیکردم ودر جای خودم میخکوب شدم وتنها کاری که شاید ناخواسته کردم این بود که بنشینم .
پسربچه ای حدودا یازده ساله که هنوز اسمش را نمیدانم! پشتش را به یکی از درختان تکیه داده ونشسته بود .
در بین پاهای خود یک قوطی خالی روغن نباتی که فکر کنم سیلاب از روستاهای بالا دست با خودش آورده بود را نگه داشته وبا دوتا چوب به روی قوطی میزد وهم زمان ترانه کوردی را با هیجان وتمام وجود میخواند .
داستان این بود که آن پسر بچه که هنوز نامش را نمیدانم !
چوپانی بود که بعد از چرا برای استراحت وبرای آب دادن به گوسفندان خود به کنار رود آمده بود . جایی که مقداری فضای بیشتری بود و از تراکم درختان کاسته میشد. وگوسفندانی که سخت مشغول نشخوار بودند ،
توگویی آدامسی در دهان می جویدند!.
پسر بچه چوپان که هنوز نمی دانم نامش چه بود با یک لباس کوردی و شالی که به کمر بسته بود ومن از نیم رخ او را تماشا میکردم با دو تا چوب چنان با مهارت و شور بر قوطی میزد وچنان با حرارت وشوق واز ته دل ترانه شاد کوردی را که گویا صد ها بار خوانده بود وبر آن مسلط بود میخواند.
گاهی با جابجا کردن محل ضربه ها روی قوطی چنان ضرب آهنگ وشدت صدا را کم وزیاد میکرد که گویی صدها تماشاگر در حال هنرنمایی او در یک مهمانی باشکوه هستند .
تا اینجایش برای من وحتما شماها شاید چیز غیر منتظره ای رخ نداده باشد .
یک پسر بچه چوپانی که نیم روز خسته برای خوردن نهاری که مادرش در دستمالی گذاشته و همچنین رفع تشنگی گوسفندانی که میخواهند با خوردن آب مهمانی طبیعت را کامل کنند به زیر سایه درختان کنار رودخانه آمده و هوس کرده برای خود ترانه ای بخواند.
اما نه !
روزگاربرای من که شیب تند دره را با زحمت پایین آمده بودم وبا کلی التماس عقل خود را به دست دل داده بودم ،
دلی که چون کودک بهانه گیری که در بازار اسباب بازی دیده باشد لجباز شده بود وپا در یک کفشش کرده بود ، یک صحنه غافل گیر کننده دیگر هم داشت !
تا نگذارد ،
تا نگذارد عقل، دل را بابت این تصمیم ملامت کند وبرعکس دل پُز این تصمیم را تا آخر عمر به عقل بدهد وهرجا که خرابکاری کرده برای دفاع از خود داستان رفتن به دره را بازگو کند وعقل را نمک گیر کند .
در روبروی پسر بچه چوپان که هنوز نامش را نمیدانم! وجایی که چند متر جا برای نشستن بود حدود ده تا دختر بین پانزده تا بیست سال که همه لباس کوردی پوشیده بودند را دیدم .
شما خودتان را جای من بگذارید !
مثل اینکه معجونی از ترس وتردید
وذوق وشوق ،
اضطراب واشتیاق ،
تلخی وشیرینی به من داده باشند دلم پیچ میخورد، مانده بودم چه کنم ؟
چرا که محرم دل ، جای صحبت اضداد نبود
ودلی که عنان از کف داده ،مانده چه کند ،راه آمده را باز گردد یا
بساط عیشی که خودش جور شده بود و دلی که هراسی از عاقبت کار نداشت
زیرا شیخ شیدای شهرش گفته بودش
واعضانی که خود جلوه ها در محراب ومنبر می کنند ، چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند !!!
دختران کورد که چند نفرشان ایستاده بودند و چند نفرشان نشسته بودند با لباسهای خوش رنگ وزیبای کوردی در زیر سایه درختانی که دستان خود را برای فراهم کردن یک حریم امن به هم داده بودند .
وآفتابی!
وآفتابی که گاهی با کمک نسیم خنکی که کف دره را در آن عصر بهاری میدوید وبا شاخه وبرگ درختان بازی میکرد ، نور خود را به زحمت به صورت دختران کورد میتاباند .
صورتهایی که خود پنجه آفتاب بودند!
دخترانی که بی باک ،مستانه و عاشقانه ودست افشان می رقصیدند
دخترانی که چشمهایشان ستاره بود ، دلهایشان دریا !
ومنی که دل به دریا زده بودم
حالا می فهمیدم !
دلیل اصرار درختان برای پنهان کردن این منظره وحسادت و تعصب نشان دادنشان چه بود ! به هر حال خون زاگرس در ریشه آنها جاری بود .
آنها اگر میتوانستند جلوی پژواک صدای پسربچه چوپان که هنوز نامش را نمیدانم را هم میگرفتند . اما امواج صوتی بی قرار ترو چابک تر از این بودند که شاخه وبرگ درختان بتوانند آنها را در اسارت خود نگه دارند .
من که حسابی غافلگیر شده بودم مثل یوزپلنگی که به شکارگاه رفته باشد از ترس اینکه نسیم ، بوی من را به سمت غزالان کورد ببرد وشکار را از حضور من هوشیار کند بیشتر خود را در لابه لای بوته ها پنهان میکردم .
منی که بخت یارش بود وفالی بنامش ونعمتی که واجب بود شکرش !
دختران روستایی کوردی که زانو به زانوی هم روبروی من نشسته بودند ولبخندی که بر لب داشتند و دستانی که دست افشان بودند .
آری بخندید!
بخندید وبرقصید که امروز بر سر هر کوچه خدا هست
آری بخندید !
بخندید برروزگاری که مردمانش شادی را گناه میپندارند
دسته دختران کوردی که شانه به شانه ایستاده میرقصیدند در حالی که سربندهایی به رنگ مشکی با رگه های قرمز ،نارنجی وزردی بر سر داشتند. دخترانی که سربندهایشان از یک طرف از گردن آویزان بود، با لباسهای رنگارنگ، اما معمولی که به تن داشتند ، نجابت ،معصومیت ،سادگی ،یک رنگی واصالت را درروح آن بزم چه شاعرانه دمیده بودند.
وشالی به کمر که این زیبایی را به اوج خود رسانده بود ،
به رسم مردمان کورد دست در کمر یکدیگر داشتند هماهنگ با هم شانه ها را بالا می انداختند و رقص پا کنان دایره وارمی چرخیدند .
آنها به دور خود می چرخیدند ودنیا به دور سر من !
آری برقصید !
برقصید و بخندید که امروزبر سر هر کوچه خدا هست !
آری برقصید !
برقصید در نگاه مردمانی که، رقص را حرام میشمارند ! وخون خلق حلال
و پسر بچه چوپانی که هنوز نامش را نمیدانم ! مثل یک رهبر هم وظیفه رهبری گروه نوازنده ها را داشت وهم مثل یک آوزه خوان چیره دست که باید با نوازنده ها هم آهنگ باشد و هم مثل نوازنده ای که باید ساز خود را خوب کُوک کرده باشد چنان با مسئولیت تمام وشور وشوق مشق دو ،ر،می ،فا ،سُل ، لا،سی را اجرا میکرد که بیا وببین !
محشری بود ومن بودم !
من بودم ومحشری بود!
آفتابی که نورش را شاباش کرده بود در پای قدم عروسان زاگرس!
ودرختانی که هل هله میکردند و نسیمی که کل زننان میوزید !
وگلها وسبزه وچمن که آمده بودند به تماشای عروسان زاگرس !
عروسانی که فرشته وار پر پرواز درآورده بودند بعد از رفتن دیو زمستان !
و رودی که ،
و رودی که شتابان میرفت !
های ای رود !
با تو هستم
به کجا چنین شتابان !
لحظه ای درنگ کن ،
زندگی خود پُر شتاب میرود ! تو آهسته تر رو
لحظه ای درنگ کن به تماشا ،
ببین عروسان زاگرس را !
و رود سر به سنگ میکوفتُ میرفت به تقلا
بی تفاوت چون عابری از کنارنوازنده دوره گرد شهر
همان شهر رازی که پیرش ، خون دل خورد ازجماعتی که نظر را حرام کردند وخون خلق حلال!!!
و من که ،
من که جز الف قامت یار هیچ در نظرم نبود
من که تنها تماشاگراین بزم با شکوه و نابی بودم که بی دعوت آن را نظاره میکردم .
دسته دختران کوردی که ایستاده میرقصیدند !
آری ایستاده میرقصیدند ،چنان پای به زمین میکوفتند که گوی میخواهند پاهای خود را چون ریشه در دل خاک فرو کنند !ریشه هایی که بعد از هر زمستانی در بهار، زمین را میشکافتند و سبزمی روئیدند.
میکوفتند بر زمینی که هزاران خفته در خود داشت ،خفته هایی که نه رقصیده بودند ونه رقصانده بودند .
دختران کورد آن عروسان زاگرس چنان با شور میرقصیدند وچنان شیدا پا میکوفتند تا زمین را به سجود وچنان دستمال در دستشان در هوا میچرخاندن تا آسمان را به رکوع وا داشتند!
آنها بگرد خویش میچرخیدند ودنیا به دورسر من !
چنان که گویی زمان را به سکون وسکوت را به فریاد تسلیم
آری برقصید!
مستانه برقصید ، شاید فردایی نباشد !
شاید خورشیدی نتابد ،شاید رودی جاری نشود
شاید بهار دیگری در راه نباشد !
و من که رقصی چنان میانه میدانم آرزو بود !
و بساط عیشی که خودش جور شده بود !
دختران کورد دست میزند ومن دست افشان ،
آری دختران کورد ایستاده میرقصیدند
مدتی به تماشا نشستم و دلی که سیر نمی شد ،
اماعقل افسار دل را کشید ومن قبل از اینکه ناخواسته این بزم و محفل عرفانی را به هم بزنم وعروسان زاگرس هوشیارشوند ، راه آمده را بازگشتم.
دوباره شیب تند دره را بالا آمدم ،
ساکم را برداشتم و دسته گلی را که چیده بودم را روی همان سنگ برای رهگذری ، گذاشتم !. و به سمت پادگان راهی شدم در حالی که از هیجان دیدن آن منظره در دل کوهای زاگرس احساسی داشتم که نمیتوانم توصیف کنم .
خواستم عکسی بگذارم که صفای آن بزم را بازگو کند ، اما نیافتم
زحمت تصورش با خودتان !
چند روز بعد آن دختران روستایی کورد آن عروسان زاگرس را دیدم ،
البته از فاصله دور، روی تپه های روبروی پادگان ،در حالی که مثل ستارگان خوشه پروین دنبال هم قدم برمیداشتند.
و آخرفهمیدم که آنها ، برای چیدن گیاهان دارویی وخوراکی ، دامنه های زاگرس را جستجو میکردند وآن روز آنها هم برای استراحت ونهار خوردن در کنار رود زیرسایه درختان آمده بودند .
اما آن پسربچه چوپان که نامش را نمیدانم هنوز!
او را دیگر،
هرگز،
ندیدم
او باید ، الان ، برای خودش مردی شده باشد !،
اما نمیدانم هنوز چوپانی میکند یا نه!
آواز می خواند یا نه !
وآن دختران روستایی کورد ،
آن عروسان زاگرس هم کد بانوهایی باید شده باشد !
اما نمیدانم هنوز می رقصند یا نه !
آرزو میکنم
هرجا هستند
شاد باشند ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلبِ وابستهی لعنتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما برهنه میخواهیم؛ پیرامون سینههای آفرودیت، باغهای عریان آکادمی و دلالتهای جنسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهی