فام

از اولین باری که قلمش به جانِ بی‌جانِ کاغذ خورد، ده سالی هست که می‌گذرد. قلم و کاغذ شدند آینده، زمانِ آینده هم برود به درک!

دقیق یادم نیست اما دومین! آره درسته. دومین تابلویی که کشید یک هفته بعد اتفاق افتاد‌. وحشت زده بعد از اتفاق، یک ماهی از اتاقش بیرون نیومد. دست به قلم و کاغذ هم نبرد.

دیدم هی پوسیده‌تر از دیروز، رنگ‌پریده‌تر از دیروز، روز به روز انگار که جان بدهد؛ گفتم شاید اتفاقی بوده! فکر و خیال رو بریز دور. مگه دیوونه‌ای؟

یک هفته بعد شروع به کشیدن کرد. یه دریای سیاه کشید. به حدی زیبا بود که هر لحظه با نگاه کردن بهش بیشتر غرق می‌شدم. شاید به‌خاطر خودم می‌گفتم که بکشه. کنارِ دریا یه صندلِ پروانه‌دار بود. کوچیک؛ شاید برای یک بچه‌ی پنج ساله.

دو روز بعد، بچه‌ی پنج ساله‌ی همسایمون، ترنج! تو دریا غرق شد و به جای موهای فرفریِ طلایی و پیرهن گلگلیِ صورتیش فقط یک صندل پروانه‌دار ازش موند.

وقتی اومد خونه دیدم قلم‌هاش رو شکونده، بس رو اون تابلو نقاشی گریه کرده بود؛ خوابش برده بود. از زیرِ سرش تابلو رو بیرون کشیدن و یه پتو انداختم روش. سردش بود. مثل یه جنین خودش رو جمع کرده بود. به تابلو نگاه کردم. تو اشک‌های اون حل شده بود.

یک سال گذشت.

گفتم تو بکش؛ من رنگ می‌کنم. شاید طلسم بشکنه. جونِش بسته به نقاشیاش بود. قبول کرد. دیگه نمی‌تونست دور بمونه‌. اولین نقاشی که کشیدیم، یه دخترِ جوون بود پشتِ یه پنجره در حال گاز زدن به سیبِ سبزش. مطلقا هیچ نکته منفی نمیشد ازش بیرون کشید. نمیشد اما مگه زندگی نیست؟

دیگه حتی منم ترسیده بودم. چه اتفاقی داشت میوفتاد؟ چطور ممکن بود؟ حتی اونجا واقعا یه سیب نیمه گاز زده‌ی سبز باقی مونده بود. حالا ولعِ اون برای نقاشی کشیدن بیشتر و بیشتر میشد. دیگه نمیشد جلوش رو گرفت. بهش گفتم حتی این دخترم ممکنه به خاطر نقاشی‌های تو مرده باشه! قبول نمی‌کرد. داشت یه برگه‌ی سفید رو بی هدف سیاه میکرد. برگه رو از زیر دستش کشیدم و پاره کردم. حتی نگاهم نکرد. یه برگه دیگه برداشت و شروع کرد. بیستا، صدتا، نهصد و نود و نه برگه رو پر کرد؛ از سیاهی.

بعدش بلند شد و رفت بیرون. وقتی اومد یه لاک‌پشت کوچولو دستش بود. نیم نگاهی بهم انداخت و رفت اتاق. فهمیدم. بابت حرفی که زده بودم دلخور بودش. رفتم کنارِ چارچوبِ در اتاقش.

پرسیدم اسمش چیه؟ جواب نداد. گفتم حتما هنوز براش انتخاب نکردی. زیر لب آروم گفت فام. گفتم چه اسم قشنگی. لبخندِ قشنگی رو لب‌هاش نشست. گفت دیگه نمی‌خوام نقاشی بکشم. بدنم یخ کرد ولی بهش حق میدادم. گفتم عیب نداره، می‌تونیم کلی کارِ دیگه انجام بدیم. بریم سفر.هم؟. پرسید کجا؟. دست انداختم دور شونش و با سر زدم به پیشونیش. اینجا! بریم تو مغزت ببنیم چه خبره! جدی گفت حتی یه لحظه هم نمی‌تونی تو اون همهمه دووم بیاری.

برای سفر قرار شد بریم خونه‌ی سپید که نزدیکیِ شمال بود. خلوت و سرسبز. اولین بارم بود که تونستم راضیش کنم بیایم اینجا، جایی به‌جز خونه. فام رو هم آورد. کلِ مسیر چشم ازش برنداشت که مبادا با تکون‌های ماشین آسیبی بهش برسه. با خنده گفتم کاش همینقدر هم هوای منو داشتی.

خونه‌ی سپید ساده در عین حال زیبا بود. درست شبیه شخصیت خودش. اون وسیله‌هاش رو گذاشت کنار در ورودی و رفت داخل. منم مستقیم رفتم سمت آشپزخونه تا برای شام چیزی درست کنم. دست‌هام رو که شستم دیدم صدای کشیده شدن چیزی روی زمین میاد. از آشپزخونه اومدم بیرون. دیدم مبل‌ها رو به سختی کنار می‌کشه و وسط سالن رو خالی می‌کنه. خالی که شد پارچه سفیدی انداخت و کاغذ و رنگ‌هاش را بدون اینکه خم شه ریخت رو زمین. ابرویی بالا انداختم و برگشتم آشپزخونه. خوشحال بودم؟ نمی‌دونم.

فام رو برداشتم و داخلِ شیشه گذاشتم. اولین باری بود که خودش با رنگ نقاشی می‌کشید.

اون نقاشی دقیقا نود ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه طول کشید. من تایم همه‌ی نقاشی‌هاشو ثبت می‌کنم. می‌کردم.

خب... ما اونو داخل یه باتلاقِ عمیق پیدا کردیم. باتلاق تو یه زمین نسبتا خالی بود. با فاصله‌ای حدود یه کیلو‌متر یه درختِ گردو دیده میشد. کنارِ باتلاق گل‌های بنفش کوچیکی شبیه اینکه محیطِ باتلاق رو مشخص کرده باشن، وجود داشتن. ما جسدِ اون رو درست روزِ بعد اتمام نقاشیش پیدا کردیم. نقاشی که یه باتلاق با گل‌های بنفش و یک تک درخت گردو در فاصله‌ی دور داشت با یه لاک پشتی که تو باتلاق داشت شنا می‌کرد...