مست بودم

ستوپد ستپود!
چرا متوجه نشدی!؟ مثل گاز زدن یک تمشک بود که اولش هیچ مزه‌ای نداره ، یا برعکس.. مزه‌ای بی‌حد شیرین داره.! اون قدر شیرین که سرت گیج میره ، چون قند خونت اون قدر زیاد میشه که..
بذار یه‌طور دیگه برات بگم!
اونقـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـدر شیرین که گلوکوز خونت به جای یک قاشق چایی‌خوری ، میشه به اندازه‌ی یک منبع بزرگ آب که روی پشت‌بوما میبینیمشون!!!
اونقـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـدر شیرین که پانکراست میزنه به سرش و نمیدونه باید چه کار کنه! اولش مثل همیشه ، انسولین ترشح میکنه تا به سلولای از همه‌جا بی‌خبر بدنت ، بفهمونه باید یه کاری با این حجم قندی که به خون سرازیر شده ، کرد..!
و سلولای بدنت حالا مثل بیدارباشِ سربازا تو کله‌ی صبح ، رفتار میکنن. هر کدوم به یک سمت شیرجه میزنن و یک آشوب به تمام معنا زیر پوستِ امن و امانت راه میفته!
تو به پوستت نگاه میکنی ، زردرنگ و ظاهرن طبیعی و ثابته! اما در واقع داره در هر نانوثانیه ، هزاربار تغییر رنگدانه میده و به میلیون‌ها رنگ خارج از توانایی درک بصری تو تبدیل میشه ، خارج از آستانه‌ی درک چشمای بینای کورت!!!
و در همین حین پانکراس دیگه گیج میشه ، برای همین تصمیم میگیره کاری کنه تا نتونی این حجم از قند رو تبدیل به چربی کنی ، میدونه که بدنت از پسش بر نمیاد..
پس یک تیپای محکم به قلبت میزنه ، طوری که دهلیزا مرتعش میشن و آئورت به سیاهرگ بالایی گره میخوره..! و قلب کلی خون آماده‌ی پمپاژ رو با شدت توف میکنه بیرون!
همون زمانی که قلبت میخواد از سینت بزنه بیرون ، اون‌جا زمانی‌ـه که تازه دوزاری دستگاه ادراکیت میفته.. که چی شده! قلبت حالا تمام متابولیسم بدنت رو دگرگون میکنه..!
همون‌طور که خودت خواسته بودی ، حالا تو سراسر انرژی ، شور ، اشتیاق و حس غیرقابل‌وصفی از شهو..
تو حالا عاشق شدی :)




منو به حال خودم رها مکن!

اما و اما..
تفاوتش حتی از طعم آدامس نعنایی در ، اول جَوِش و آخرای جَوِش هم بیشتره!!!
تمشکِ ماجرای ما که شیرینی زایدالوصفش ، آغاز روایتِ ماوراطبیعمون از عشق رو حسابی مهیج کرده بود ؛ حالا اما تبدیل به یک تیکه‌ی تموم‌نشدنی-لاستیکی از تلخیِ بی‌انتهایِ وابستگی شده!
گمون میکردی گوشی‌ـه تو دستت قرارِ حکم شرپاها توی نانگاپاربات رو برات داشته باشه ، تیغه‌ی ترسناکی که بوی مرگ میده و اون‌قدر از سطح زمین فاصله داره که اولین اشتباهت ، آخرین اشتباهت خواهد بود..
میدونی و مطمئنی که اگر پات لیز بخوره ، میمیری.. و مسئله این نیست که فقط "بمیری". مسئله اینِ که طوری میمیری که مرگ برات معنایی نو و فراموش‌نشدنی از "نبودن" رو رقم میزنه..
طوری میمیری که خاطره‌ی مردنت حتی بعد از مرگتم ترکت نکنه. که اگر باز هم در اینجا حاضر شدی ، هر زمان که به بالا نگاه میکنی ، وحشت تو رو در بَر بگیره و رعشه بر اندامت بندازه.
و تو باید میدونستی که یک گوشی‌ـه معمولی ، نمیتونه تو رو از این کوهستان عبور بده. باید میدونستی که گنجشکک اشی‌مشی رو رنگ کردن و جای قناری بهت انداختن. باید میدونستی این قناری و آوازاش به عبور تو از کوهستان کمکی نمیکنن ؛ بلکه فقط با پرت کردن حواسِ بی‌حواست ، خودشون زودتر از اینکه مرتکب اشتباه بشی ، هُلت میدن پایین و تو میری جایی که حتی از تجربه‌ی دیاکرونیکی هم خارجه.. جایی خارج از نه فقط زمان و نه فقط مکان ، بلکه در خلعی که خودش به خاطر نبودن در خلعی که ما میشناسیم ، خلع اندر خلعه!



تمنا مکن

اونقـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـدر از خودت دور میشی که اصلن یادت میره مِتود اگزیستانسیالی که برای خودت تعریف کرده بودی ، چه بلایی سرش اومده(؟)!
تمشک کوچولویِ شیرینِ ابتدایِ کار ، حالا داره با بزاق دهنت میکس میشه و ذره ذره ، جرعه جرعه ، آروووم آروم و ... به آرومی تمام وجودت رو سمّی میکنه.
رازبری به تدریج تمامی رازهای تو رو فاش کرد ، اون‌قدر کُند و ملایم که نفهمیدی که کِی..، چه زمانی این طور از خودت بیخود شدی! نفهمیدی که از کجایِ سیرِ زمانیِ عمرِ ناچیزت ، دیگه نتونستی خودت رو به صورت یک کُلِّ مجزا تعریف کنی نه بخشی از یک چیز بزرگتر ، وجودی که از تو نیست اما حالا به تمامیتِ تاروپود تو گره‌ی کور خورده!
تمام نخ‌های وجودت درهم پیچیدن و انگار یکی نخ رو از کاموا جدا کرده!
اوه خدا! دیگه نمیتونم گذشته رو ببینم ، خاطراتم.. کجا رفتن!!!؟!؟!؟!؟؟؟؟
اوه خدا! آزادی من کجاست!؟
اوه خدا! چی به سرم اومده!؟
اوه خدا! اینجا کجاست!؟
و اوه خُّدا!؟ حالا خدای من کیه؟
قلب تمشکیِ تو ، حالا از سینه‌ات در میاد..! اگر که بخوای به خدایِ جدیدت پشت کنی. تو در خلع اندر خلعی ، اما حتی تصور تنها بودن ، تو رو به فنا و نیستی میکشونه.
تو اون‌قدر در بالاوپایین‌ها غرق بودی که نتونستی لحظه‌ی آخر و قبل از انزال ، بکشی بیرون.. حالا باید تا تهش پاش وایستی. دیگه دست تو نیست ، نطفه‌ی غرایز و احساساتِ بی‌صاحب تو شکل گرفته و تو برده‌ی کودکی هستی که خودت ساختیش!
کودکی از جنس احساساتت که قرارِ همین حس رو در طولِ خطِ زمان و در طول تاریخمون ، ادامه بده.. و ناخواسته باری رو که به دوش همه‌ی جنبندگان دوپایِ کربن‌پایه‌یِ محضورِ محصور در این چارچوبِ اجباریِ مشمئزکننده ، هست ؛ بکشه و بکشه و.. بکشه...

درآخر نگاهی میندازی به همه‌ش ، با خودت میگی ارزشش رو داشت!؟
با خودت میگی من در اثر دویدن‌های طولانیم دنبالِ دنیا و غرایزم ، نشئه شدم و به اینجا رسیدم یا ..!؟
بهش اکتفا کن..
به این پاسخ که من..

مست بودم.