و به کجا می برد این امید ما را؟??
نبضم از طغیان خون و زندگی متورم است...
نمی دانم اگر موسیقی و چای بهار نارنج را نداشتم؛ اگر طعم قهوه در حال خواندن شعر های سهراب و فروغ آرامم نمی کرد؛ اگر با عطر مریم سرمست نمی شدم و با زردی آفتابگردان مدهوش، چه باید می کردم.
نمی دانم اگر زمستان و بهار را دوست نداشتم و عاشق رقص دانه های برف بر روی بنفشه ها نبودم؛ اگر عطر نانِ تازه و شیرینی گیلاس ها نچشیده بودم؛ اگر در انتهای مهتاب نگریسته بودم و در بن تاریکی ناامید نشده بودم چطور زندگی را درک می کردم؟!
زیاد پیش آمده خیلی زیاد، که برای پیدا کردن حال خوشم، به آوازِ دوره گردانِ در خیابان ها گوش سپرده ام؛ در عطر تند ادویه ها و اصالت طعم زعفران گم شده ام؛ خودم را به دست لکه های کوچکِ جوهر بر روی کاغذ سپرده ام؛ افکارم را با ستارگان به آسمان کوچانده ام.
خیلی پیش آمده که دخترکِ خستهِ دلزده درونم، بیکار و بی هیچ هدفی، تنها گوشه ای نشسته و با هیچ چیز روبه رو نشده است. با صدای زنجره در پناه شب، به حسِ سبزِ درختانِ انتهای باغ می رسیدم و در ساحل غربت، بادبادکی با طرح های منقشِ جار و خطوط نازک را دنبال می کردم.
نمی دانم اگر در ورای تاریکی، باریکه نور از دریچه نهانِ تنفس های زندگانی نمی تابید و آواز غوک ها در رود را نمی شنیدم، چطور دلم را خوش می کردم...
اما من با همین حجم آتشین احساساتم، با همین بوسه های آلوده به تقوای خوشبختی، با تن برهنه بی شرم دخترکی که در رویاروی آیینه به دنبال روحیه پر طراوت جنگجو و قدرتِ عاری از هر دینی است، به خودم قبولانده ام که زندگی هنوز هم زیباست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جریان جنونآمیزِ جادو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، هنر، واژه، زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مو بیشتر از تو غصه دارم