وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
نفرینِ شرقی
این متن رو 4 آبان 1401 نوشتم و امروز از دست رفتن یوز کوچکمان، خواهران و برادرانم را در خیابانهای بی رحم به خاطرم آورد و این نوشته را با افتخار منتشر میکنم.
امشب که برسد، دلم خیابان میخواهد. دلم نورهای درهم با صدای آژیر و جیغ... دلم بوی تُند آهن از رودهای قرمز و ردِ سرخش بر خطوطِ عابر را میخواهد.
کودکی با شوق هر دو پایش را در میان مهلکه میچِلاند! از گذرِ خونابهها بر ساقهای نحیفش مشعوف است؛ از رود میگذرد... جیغیِ رنگِ خون با هر قدمش کمرنگتر میشود؛ تا جایی که زیرِ تابلوی «آزادی» کفشهایش او را پیاده کنند. به کفشها نباید اعتماد کرد.. متشوش میشوم از اینهمه جسارت!
من هنوز این طرف، پیش از رودِ خون ایستادهام؛ میخکوب.. گلولهای از آغوش تفنگ جدا میشود..سهمِ کداممان است؟
فکر در محمل ذهن نمینشیند. گوشهایم، چشمهایم، سرم داغ میشوند؛ فروپاشی افکارم نمیگذارند به مردن بیاندیشم یا به همین جسم فلزی در بافتهای پیچ در پیچِ مغزم... آه خاطراتم! خاطرات عزیز من، بیچاره و بی دریغ از چاه گلوله بیرون میریزند..خاطرهای از چهره ناآرام معشوقم، ناآرام و خواستنی... کاش مجال دوبارهای داشتم برای آغوشت...
پلکهایم رو به سیل خاطرات بسته میشوند و باریکهای تازه به رودِ خونِ گذران از خطوط عابر میریزد؛ بوی تندِ آهن میشنوم. دیگر کودک را نمیبینم. آن طرفِ رود، حالا ردِ خونین کفشهایش سبز شدهاند. آن طرفِ رود پرخون دیگر شب نیست، شیون نیست؛ آن طرف آرام است، مثل صورت رنگ پریدهام که بر کفشهای عابران بوسه میزند.
کودک تابلوی آزادی کو؟ من مردهام؟ تفکر بر مرده واجب نیست؟ صحنهها واضح نیست. نه تلنگری از نورونهای مغزی و نه جریانی از خاطرات و نه حتی کودک! اما امان از بویِ تُندِ آهن که حالا دهانم را پر کرده است....
دختری از جسد سردم بالا میرود، وحشت زده میپرسد: «کودکِ تابلوی آزادی کو؟ آی مردم! کودکِ تابلوی آزادی کو؟»
در خیالات خودم فریاد میزنم: «ردِ پای سبز! دنبالش کن! کودک تابلوی..» بیهوده است، من مردهام و فریاد بر مرده واجب نیست! اما من را همین بس که جای پای دختر بر صورتم سبز میشود.
.
.
پینوشت 1: خاطرم هست که راهِ ما آن شب به خیابان ختم شد.
پی نوشت 2: این چه قیامتی است که در آن گرفتاریم؟ این چه رنجی است که از آن بیتابیم؟
کیمیا نوشت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو بلد بودی آواز بخوانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزو های من بزرگتر از ابعاد یک شهاب سنگه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بحران میانسالی!!!