همان سناریو کلیشه‌ایِ همیشگی!

"مطلقا نگندیدهای"

میخواهم نروم. کسی چه میداند؟ سپیده که سر بزند، شاید با حرکات دست خود از خواب بپرم.
همانند توهمات نیمهشب، که در بندرِ رویا لنگر انداخته بود.
که هذیان در تنم رسوخ کرده بود؛ یادت آمد؟ همان عصری که تنم در هذیان میسوخت.
همان عطرِ تند و خنک که در پساپسِ انگشتانم میخزید.
حسِ کوبیده شدنِ خونِ گرم به شقیقه ها به همراهِ قهوه، کاغذ و نورِ ماه، دلیلی برای زنده نماندن باقی نمیگذارند.

میخواهند درونم را بشکافند.
دریغا! نمیدانستند که از "گردو" روح میگیرم و سرِ انگشتانِ نازپروردهشان را سیاه میکنم.
حال بشکافند. با ولع هم بشکافند. چه عیبی دارد؟

میخواهند یادم بدهند تا سرنا را از سرِ گشادش بزنم.
که به بهانه یِ زیبا نواختن، سیم های گیتارم را هَرَس کنند.
اصلا بگذار راحت باشند.
همان سناریو کلیشهایِ همیشگی!
میتوانند لبخندی تهوعآور بر صورت بنگارند و چهارپایه را از زیر پایم بکشند.
اما ای ابلهانِ نازک مغز، حرفهای قبل از رفتن، در پسِ خاطرتان باشد؛ طنابِدار هم همانند گردویی که انگشتانتان را آزرد، گِرد است.

برای رویا آفریده شدیم. برای تحقق، برای آزادی، برای خیالاتِ قبل از خوابِ عصرگاهی و شبانگاهمان.
برای هذیانهایی که حرفی برای اعتراف نداشتند.
برای عروج، برای فریاد، برای خشم در آسمان ها ریشه دواندیم.
برای روح دریدگی هایِ بیصدا، برای برق چشمانمان.
از جنس خاکستر نبودیم، ولی شدیم.

اگر خلسه ای آکنده از "نایافتنی ها" نبود، حال، شاهد خمیدن چوبِ خشکِ قلم هم نبودم.


حاشیه نوشت 1:

یکی از شاهکارهای پرده دوم سینما:
حاشیهنوشت 2:

چقد تنهایی غذا پختن سخته. یه فرنی درست کردم، نیمدرجه از سنگ نرمتر بود. ولی خب، میدونی، باید اعتراف کنم خوشمزه شده بود. فقط شاید امشب یه سر برم بیمارستان.

یه چیز دیگه هم میخواستم بگم، حس میکنم چیز مهمی بود. که یادم رفت.