چهارصد و خورده ای خاطره

آمدم یک آهنگی پلی کنم و بنشینم به نوشتن که موبایلم را دم دست ندیدم. گفتم یک چیزی از پلی لیست قدیمی و خاک گرفته لپ تاپ بگذارم. الان درست یک ساعت و چهل دقیقه است که چهارصد خورده ای آهنگ را هی می شنوم و با یک لبخند رد می کنم. هرکدامشان دست من را می گیرند و می برند به یک دوره ای. کنار یک آدمی که دیگر نیست. می برند توی یک روزهایی و ولم می کنند تا خوب نگاهشان کنم و یادشان بیفتم. روزهایی که زندگی خیلی بی شیله پیله تر از امروز بود. صبح های فوتبالی پارک کنار خانه مان. بیشمار آدمی که آنجا دیدم و بعضی هاشان ماندند و بعضی هاشان آمده بودند که بروند. مدرسه. تئاتر. کلاس گیتار. حال و هوای باشگاه. تمرینات رانندگی با آقای «زاکری نسب» که از فامیلی سابقش خوشش نمی آمد.

حالا دارم با خودم فکر می کنم چه آهنگ هایی قرار است ده سال بعد، من را یاد این لحظه بیندازد. لحظه ای که نقد تنفسش می کنم. شاید ای ساربان نامجو. رهایم کن چاووشی. یا لالایی هیدن یا در این سرای شجریان. از دریچه آهنگ های پلی لیست روی لپ تاپم به خودم در اوایل نوجوانی نگاه می کنم. چقدر غریب است. گمانم دنیا یک بغل درست و حسابی به نوجوانی که در آغاز زندگی با «سوغاتی» هایده گریه کرده بدهکار باشد.

شاید چندان بیراه نباشد اگر بگوییم می شود آدمها را از روی پلی لیست آهنگ هاشان مطالعه کرد. بیشتر چیزهایی که گوش می کردم و می کنم بار غم دارد. آدم غمگینی هستم. حالم بد نیست. حالم خوب است. با جوک های خنده دار می خندم. ورزش می کنم و گهگداری می رویم بیلیارد، اما غمگینم. و مشکلی هم ندارم.