هیهات از چشم‌های افسونگرت

می‌خواهم برای تو بنویسم؛ برای تو و برای همه روزهای گرم و سردی که دست‌هایت را رها نکردم و انگشتانم را به باد نسپردی.. برای تمام روزهای آبی و بی‌حوصله که صورتت آرامش دریا داشت و سفرهایی که خون را در رگ‌هایمان به تندی به جریان می‌انداخت..

 آه از سفرهایمان، آه از تمام آن دره‌های جادو، آه..
آه از سفرهایمان، آه از تمام آن دره‌های جادو، آه..

با بغض می‌نویسم؛ چند وقتی است که بویت را نشنیدم..................- قطره اشکی دستانم را متوقف می‌کند -

گیرنده‌های حسی اکنون شکننده‌تر از هر زمان در سیاهیِ مغمومِ خود عطر نفیسِ تنت را می‌خواهند.

ذهن مشوشم طرح بویت را متصور می‌شود و رنگِ پرحرارت نفس‌هایت را.. آه دلتنگم..آه..

شب‌ها که دستانِ سرد شیطان زیر پوستِ نرمم می‌خزد، چنگ‌های به گوشت و خون آغشته‌اش را به جان می‌خرم انگار و بند بند وجودم با زجه تو را می‌خوانند، تو را می‌خواهند؛ تا شجاعت شیطان‌کش درونت به داد دل زخم ‌خورده‌ام برسد، تا هیولای کریه و سردی که زیر پوستم جا خوش کرده را باز به اعماق دلم فراری دهد.

تو که بیایی سرما فراموش می‌شود و غم به سوراخی می‌خزد..

شب‌ها تو را نفس می‌کشم و ناگهان همه چیز متوقف می‌شود؛ صدا، زمان، جریان تند پلاکت‌ها در بستر لوله‌ای شکلشان..لا به لای التماس‌ سلول‌ها نفس حبس شده‌ای را به اجبار بیرون می‌دهم و خلاص... حالا، دوباره، از نو، بیشتر از همیشه، عاشقت هستم… آنگونه که هیچ زمان نبوده‌ام! آنگونه در آغوشت بی‌دغدغه میمیرم که هیچ روز و شبی برای چشم‌های افسونگرت نمرده‌ام.

هیهات از چشم‌های افسونگرت...

گفته بودم؟ از آن برق نقره‌ای و شفافی که سیاهیِ مردمک‌هایت را در غلافی از خود می‌پوشاند؟ تا تقدیس کند، لمس کند، تا بنوشد از آن دو دریچه جادو... کاش من غلاف نازکی بودم و چشمانت را در آغوش می‌گرفتم. کاش...