وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
هیهات از چشمهای افسونگرت
میخواهم برای تو بنویسم؛ برای تو و برای همه روزهای گرم و سردی که دستهایت را رها نکردم و انگشتانم را به باد نسپردی.. برای تمام روزهای آبی و بیحوصله که صورتت آرامش دریا داشت و سفرهایی که خون را در رگهایمان به تندی به جریان میانداخت..

با بغض مینویسم؛ چند وقتی است که بویت را نشنیدم..................- قطره اشکی دستانم را متوقف میکند -
گیرندههای حسی اکنون شکنندهتر از هر زمان در سیاهیِ مغمومِ خود عطر نفیسِ تنت را میخواهند.
ذهن مشوشم طرح بویت را متصور میشود و رنگِ پرحرارت نفسهایت را.. آه دلتنگم..آه..
شبها که دستانِ سرد شیطان زیر پوستِ نرمم میخزد، چنگهای به گوشت و خون آغشتهاش را به جان میخرم انگار و بند بند وجودم با زجه تو را میخوانند، تو را میخواهند؛ تا شجاعت شیطانکش درونت به داد دل زخم خوردهام برسد، تا هیولای کریه و سردی که زیر پوستم جا خوش کرده را باز به اعماق دلم فراری دهد.
تو که بیایی سرما فراموش میشود و غم به سوراخی میخزد..
شبها تو را نفس میکشم و ناگهان همه چیز متوقف میشود؛ صدا، زمان، جریان تند پلاکتها در بستر لولهای شکلشان..لا به لای التماس سلولها نفس حبس شدهای را به اجبار بیرون میدهم و خلاص... حالا، دوباره، از نو، بیشتر از همیشه، عاشقت هستم… آنگونه که هیچ زمان نبودهام! آنگونه در آغوشت بیدغدغه میمیرم که هیچ روز و شبی برای چشمهای افسونگرت نمردهام.
هیهات از چشمهای افسونگرت...
گفته بودم؟ از آن برق نقرهای و شفافی که سیاهیِ مردمکهایت را در غلافی از خود میپوشاند؟ تا تقدیس کند، لمس کند، تا بنوشد از آن دو دریچه جادو... کاش من غلاف نازکی بودم و چشمانت را در آغوش میگرفتم. کاش...

مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب عشق و دیگر هیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیوْ بَک مای فِمینین اِنِرجی، بِچ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
حال بدم تب دارد