همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
برای تو
به هوای تو جهان گرد سرم میگردد
ورنه دورازبـَر تو چو سایه ای لرزانم
باتو ای راحت جان چشم و چراغ دل من
بنده ی کوی تو من عاشق جان افشانم
دل بـِبـُردی و مرا خانه خرابم کردی
جان فدای قدمت دلبر جان افزایم ،
ای به رقص آمده ای با صد دُف و نی در جانم
من فدای لب ودندان تو و رقص جهان آرایت
این همه عشوه زِ تو دین ودلم را بِبَرد
سر و دل را به تماشای وصالت آرم
گر کنی دور مرا زار پریشان سازی
باز از دامن مهر تو جدا نتوانم
گفتم این کیست، که محتاج نگاهش هستم
خنده زد ازدل جانش که منم دلدارت
در نهان خانه ی قلبم زده ای خیمه چنان
که به دل میگذرد گاه که من خود آنم
جان فدا سازم از بهر تو ای دلبر جان
ازبرای دمی از خنده ی روح افزایت
مطلبی دیگر از این انتشارات
دریا،ارث ماهی
مطلبی دیگر از این انتشارات
جرم بد لباسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته : شعر " گذر عمر"