زئوس در معبر قدرت

امروز براى خود

بر تنه كهنه درخت زندگى

بالى كشيدم

تا دنياىِ تاريك آدميان را ترك كنم.

شب بود.

كلاغِ سياهى كه بر صفحه تلفن همراه ام بود

بوى نمِ باران را برايم به يادگار مى آورد.

من از تنه درخت پَر ساختم تا

راهى سفرى شوم.

زئوس بر پيكره باقى مانده از زندگى ام

روح بخشيد.

آسمان خنديد.

فرشته مرگ نامه رسان شد.

من ارابه ام را،

به استقبال فرستادم.

بوى خون، همه جا را فرا گرفت.

مرگ رسيد.

من تنها باقى مانده روح زئوس بودم.

زئوس روحش را بازگرفت.

و من به همراه مرگ،

دنيا آدميان را

ترك نمودم.