اخرین جشن

《آخرین جشن》

امشب، 
جهان لباس سیاهش را اتو کرده 
و بر گردنِ خاموشِ ماه 
گردن‌بندی از درد آویخته است. 

در اتاقی پر از بخار و دعا 
قدیسانِ خسته 
شعر می‌نوشند به یادِ مسیح، 
و خدا 
روی صندلیِ خالی 
آه می‌کشد.

شعله‌ها می‌رقصند، 
اما بادِ سرد 
راس‌هایشان را می‌چکاند. 
شب‌پره‌ها آواز غریبی می‌خوانند، 
و من، 
در مردابِ نیلوفرها، 
چهره‌ام را گم کرده‌ام.

اشباح خندیدند، 
نه از شادی، 
از عادتِ بودن. 
طنابِ دار 
مثل نافی میان کابوس و بیداری تکان می‌خورد.

و من می‌دانم، 
این مهمانیِ بی‌پایانِ شب 
آخرین جشنِ زمین است— 
تا صبحی که هرگز 
طلوع نکند.

#شاهرخ_خیرخواه


#شاهرخ_خيرخواه