او_ من_ آبان

#او_من_آبان

تمام شرر یک آغوش درفاجعه ای خاک شد
و آنچه درآستان ماند
تلی بروی خروارشد!

او_مایوس در سیاهچاله غم
بی پناه و
بی آغوش_چون گُلی تشنه شبنم.

من دراعجاز وفاصله هاسردرگم!
درکمین حادثه ای نامعلوم،
رخت اشعارم در طناب بادرقصان
ناگهان اوپیداشد درآبان!

او تشنه تراز سراب_شعرمیخواست
من درالتماس باران،

چند شعربه نگاهش مهمان کردم
چنداشک به اعجازم شد همسان،
درتناسخ ناپیوسته
اوآمدومن همچنان حیران!،
چندگاهی میدادمش پیغام
ناگهان واژهایم گشت دیوان،
صبح آدینه_روبه نگاهم گفت
خسته ام_اما
مهری به مهتابم افشان،

من مست ازآیات دل انگیزش
درخرابات درونم گشتم ویران،
بی ساغروبی باده
مست همی درمیانه میدان،

اوعشق را زمزمه میکرد
من فریادکشیدم_عشق_ای_هان،

درسلوک این وصال هرکدام قصه ای خواندیم
قصه نه
غصه ای از شبی بی جان،
هرآدینه آغوشمان داغ تر شد
چون آهنی درکوره ای سوزان،
نام اورا ابتدا من تَر کردم
نام مرا او خواند ازجان،
از بلاداوتامن
چندشهروچندقریه راه پیداست
گویی این راه گشته است آسان،

هرروز
آفتاب رابطه میتابد
شبها نورمهتاب درنگاهش پنهان،

کنون کودکانه عشق را
خط میکشدبردلم هرگاه
من به ناز این تقلا بیمارم
او دوایم می دهد ازجان.....
#شاهرخ_خیرخواه