حوض زمان

باید که این جان راببرم به پشت‌بامِ نسیم

آن‌جا که تنفسِ درختان

ادامهٔ من است ،

می‌خواهم زمین را ببینم

وقتی آبیِ بودنم

در حوضِ زمان رها می‌شود.

به من نگو بمان

عشق ریشه در خاک ندارد،

بگذار دست‌هایم

از شیشه‌ی هوا بلغزد،

مثل پرنده‌ای که در خیال باران

می‌خواهد خدا را صدا کند.

اگر جویای منی،

در صدای چکیدنِ شب جست‌وجو کن

که من رفته‌ام

پشتِ تصویرِ روشنِ آب،

در امتدادِ سکوتِ ماه.

ببخش…

نه برای نجات،

بلکه برای درکِ رفتن.

دیگر راهی نیست،

جز افتادن در مه،

جز یکی شدن با آبیِ بی‌مرزِ دریا.

طعمی از اشک

در حنجره‌ی باد مانده‌است.

سال‌هاست که هر درد،

فقط نامِ دیگری از بیداری‌ست.

من تکه‌تکه شدم

تا در هر برگ،

در هر تنفسِ خاک،

کمی از من بمانی ـ

درهوایِ همیشه‌ی طبیعت.

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خيرخواه