خرهای رها

#خرهای_رها

باد،

در بند درختی گره‌خورده بود،

و دستی از تاریکی آمد،

گره را گشود.

خری رفت

در علف‌زار همسایه،

و شاخه‌ها فریاد کشیدند.

زنی برخاست

در خشم سبز له‌شده،

تیغی در نسیم کشید،

و زمین، بوی خون گرفت.

مردی از راه رسید،

و خاک، دیگر سکوت نداشت.

دانه‌های گندم

اندوه را نشکفتند.

دورتر

شیطان بر سنگی نشسته بود

به رفتن خر می‌نگریست،

به افتادن برگ‌ها،

و زیر لب گفت:

«من کاری نکردم،

فقط بند را باز کردم.»

باد از شاخه‌ها گذشت و گفت:

هر ویرانی

از رها کردن چیزی کوچک آغاز می‌شود،

از نبستن گره یی ساده،

از سکوتی کوتاه،

از خرهایی رها در مسیر دنیا.

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خیرخواه