شمع دانی پیر

می‌دانم که می‌میرد شمعدانی پیر

و هیچ شمشادی ز سرما نمی‌آورد بر،

جز در دستان رفتگران،

هیچ پرنده‌ای در قفس عاشق نمی‌شود،

دروغی بزرگ است که عشق در دشواری‌هاست.

جای سیلی را هیچ بوسه‌ای پُر نمی‌کند،

ایمان دارم به ظهور خدا،

مگر

اهریمن مجالش بدهد،

و اگر ظهور کند،

دنیا تمام نمی‌شود،

اگرچه هیچ چشمی منتظرش نیست،

و در هیچ کتابی آیه‌اش پیدا نیست.

خواهد آمد و روحش را

بر پهنای هستی خواهد دمید،

می‌دانم هیچ مرده‌ای

از گورش بر نخواهد خواست،

هیچ شعری نبوده است که

چشمان قلب را تر نکرده باشد؛

مگر آلوده حیات شده باشد!

چه واژه‌ای خامی گفته ام!

همه ما آدم‌ها

آلوده تنهایی هستیم

با معشوقه گان والاتر،

و مکتبی آکنده از دل،

ایمانی سست‌تر.

افسوس که این نیز

خیال خام آدمک هاست،

عشق همان بوسه‌ی داغی بود که پرپر شد،

همان چراغی که خاموش گشت،

همان باران تند و سیاهی که بارید،

جاده را خیس کرد و گذشت،

و حالا جز نمناکی پیراهنی که

در تن ماست،

هیچ چیز دیگری نمانده است.

شعر بلند؛

خاطرات تو بوده است فقط

می‌فهمی؟

برایم فقط

از نجوای دلت حرف بزن،

حوصله‌ام نمناک است

می‌فهمی؟

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خیرخواه