مرد آبان

《مرد آبان》

در فاجعه‌ی یک آغوش،

تنم خاک شد

و واژه‌هایم، مثل شاخه‌های بی‌ریشه،

افتادند در سکوت آبان.

او در سیاهچال اندوه،

در آغوش خالی خودش پژمرد

مثل مردی که در زمستان

بهار را فراموش کرده است.

من میان فاصله‌ها گم بودم

در کمین حادثه‌ای که نمی‌آمد،

و ناگهان، او ـ مثل تصادف باران با شیشه ـ

آمد.

او شعر می‌خواست

و من، تمنای رهایی از شعر.

چند جمله به نگاهش دادم

چند اشک به دهان کلمه‌ها ریختم

و در تناسخی ناتمام،

او آمد و من هنوز

از آمدنش نترسیدم.

واژه‌هایم دیوانه شدند

صبحِ جمعه،

از خستگی‌اش بوی عشق می‌آمد

و من، مستِ آن جمله‌ی ساده شدم:

"مهری به مهتابم افشان."

بی‌شراب، بی‌خواب،

در خرابه‌های درونم مست بودم،

او عشق را زمزمه کرد،

من به او گفتم:

بگذار فریاد شوم در دهانت.

هر آدینه،

آغوش‌هامان به رنگ آتش می‌درخشید،

و راه میان من و او

کوتاه‌تر از گناه شد.

امروز،

کودکانه نام مرا می‌نویسد روی دلم

و من،

در تب این ناز، بیمارم

و او، دوایم را

از جان می‌بخشد.

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خيرخواه