نان یعنی شرم

#نان_یعنی_شرم

هر کجای این شهر

در هر لحظه‌ی خسته‌ و بی‌نام،

کودکی از شکمِ نور

به افسانه‌ی دروغِ زمین قدم می‌گذارد

و هیچ نمی‌داند

نان یعنی شرم

پدر یعنی سکوتِ خشمگین

و مادر، نام دیگرِ فرسودگی‌ست.

نمی‌داند بوسه، ممنوع است

و پرواز، از سقف خانه آغاز نمی‌شود

بلکه از رویای بادبادکی‌ست

که در سیم برق‌ها گیر کرده.

می‌خندد،

با دهانی از شکوفه و خواب

و من از پشتِ پنجره‌ای تاریک

به تولدش نگاه می‌کنم

که نمی‌داند این آغوشِ جهان

چقدر سرد است.

او هنوز بوی زندگی می‌دهد

و هنوز از تباهی چیزی نمی‌داند

از قهرمانانِ خسته

از جنگ‌هایی که برای هیچ تکرار می‌شوند

از تبرهایی که از تنه‌ی همان درخت روییده‌اند

که با آن، شاخه‌اش را بریدند.

کودک است

و تنها نخواهد فهمید

که هر باد، گورِ بادبادکی دیگر است

و هر لبخند

چیزی از گریه در خود دارد.

هرکجای این شهر

در هر لحظه

کودکی به دنیا می‌آید

با چشمه‌ای زلال در نگاهش—

و به مردابی فرو می‌رود

که نامش انسان است.

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خیرخواه۱۳۹۶