شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
ناکس می داند من نمی دانم
#ناکس_میداند_من_نمیدانم

یکروز ناگهان چمدانم را بستم،
آری،
غافل،
بیخبر رفتم.
کسی نبود که بپرسد چرا
و کسی نبود که بخواهد بداند.
پس رفتم،
چمدانم را بستم،
برای همیشه از دیدگان پنهان شدم.
چیزی جز چند تکه لباس همراه نداشتم،
بیرخت آویخته به میخ خاطرات.
رفتم تا گم شدم،
مثل شعری ناتمام در دفتر زمان...
هر صبح تا غروب در کار غرق بودم،
شبها با چشمی بسته و دلی بیدار،
دایرهای تکراری از روزها و شبها،
فقط جمعهها فرق داشت
با دلی جانکاه و پاییزی...
این چرخه چرخید و چرخید تا
موهای سپیدم را دیدم،
تا روزی دیدم که برخلاف حس هر طلوع
از سر کار جا ماندم!
شتابان رفتم،
اما هرچه میرفتم کمتر میرسیدم،
آدرسها گم شده بود،
هیچکس نبود فریادم را بشنود...
شهر مثل همیشه معیوب،
آسمان خسته،
و من، پریشانتر از همیشه...
به خانه برگشتم،
گویی چند روز بود در خودم بسته بودم...
چند روزی ست بیدار میشوم،
یک ساعت شناور بین رفتن و ماندن،
شتابان به راه میافتم،
اما باز سردرگمم...
چند روز است چیزی نخوردهام،
نان تکهای، لقمهای نخوردهام،
و حتی خواب دخترکی که نامش رویا بود، بر من لبخند نزده...
فردا،
همان دیروز است،
و من نمیدانم این روز چیست...
آمدم که بازگردم،
در جلو خانه جمعیتی دیدم،
خندان به میانشان رفتم،
چه شگفت! چه هیاهویی امروز در خانهی من است!
غریبه و آشنا همه آمده بودند،
کفاش، فروشنده، بقال، و حتی آن که همیشه مرا لیچار میکرد،
گویی همه آمدهاند مرا صدا کنند!
فریاد کشیدم، اینجا هستم،
گمشده در خود، رسوا و تنها...
اما کسی صدایم را نشنید!
ناگهان آمبولانس آمد،
جمعیت پس رفت،
از اتاقی، پیکری بیرون آمد،
لباسش بدن من بود،
چهرهاش باز همان من بود...
چند روز است مردهام،
اما خود نمیدانم،
ناکس میداند و من نه...
بیخبر میروی،
و هیچکس نمیپرسد چرا،
حتی سایهات نمیپرسد.
حال که مردهام،
زندگی هم نمیپرسد مرا...
#شاهرخ_خیرخواه
#شاهرخ_خیرخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلوله
مطلبی دیگر از این انتشارات
نخستین بوسه
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظام سلطه