چه عجب

پنجره‌ای به صبح باز شد،

پرنده‌ای آمد

بال زد به شیشه،

قطره‌ای خون ماند بر لبه‌ی چوب.

جهان واژگون شد،

مثل برگ پاییزی،

اندیشه پرید به آسمان آبی،

چشم

دریچه‌ای به باغ خالی.

سکه‌ها در جیب خوابیدند،

شهوت

از شکوفه‌ها چکید،

واژه‌ها نرم نرمک خزیدند به شب.

آدم و سایه یکی شدند،

خون موج زد بر شن‌های ساحل،

مترسک در گندمزار

عاشق باد شد.

دوزخ سایه‌ی ابر بر چشمه؟

خلقت گم شد در فردای سبز،

مادران با نسیم رقصیدند،

پدران زیر باران خندیدند.

ایمان نشست کنار جویبار،

حوا در گل‌ها بیدار ماند.

چه عجیب امروز

آب خندید به سنگ

گل بوسید خار را،

پرنده بال گشود بر شیشه‌ی نور..

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خیرخواه