گریخت

《گریخت》

او از خود گریخت

در ازدحامِ کفش‌ها و لبخندها،

چیزی میانِ چشم و آینه شکست.

به آفتاب گفت: من آغاز جهانم

و در سایه‌ی خویش

خود را ندید.

می‌خواست امیر باشد،

اما هر سلامِ مردم،

تاجی از خاک بر سرش گذاشت.

امشب،

صدای او از درونِ قاب‌های خاموش می‌رسد

که می‌پرسد:

کدامم؟

انسان یا تصویرِ تماشاگرانم؟

#شاهرخ_خیرخواه

#شاهرخ_خیرخواه