«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (نه: "شیخ" خواب شوم مردی را در کمتر از نیمروز تعبیر کرد!)
شیخ کونگ، ذوالفنون، شیخالشیوخ و قاضیالقضات کشور چین و جمله مریدانش گرد هم نشسته بودند که به ناگه، بانگی از درِ مدرسه برخاست. شیخ یکی از مریدانش را به سوی درِ مدرسه گسیل کرد. مردی برآشفته و سراسیمه دم در مدرسه ایستاده بود. مرید تتهپتهکنان پرسید که ای مرد مارگزیده چه میخواهی، چرا آرامش مدرسهی شیخ کونگ را برهم میزنی؟ مرد گفت دیشب خوابی عجیب دیدم که در بلاد چین، جز شیخ کونگ بزرگ، کسی را قادر به تعبیر آن نیست...
مُرید پرسید آیا قبلاً نوبت گرفتهای؟ مرد گفت مگر صف نان است که باید نوبت بگیرم؟ مُرید گفت ای بیخبر نان را که اگر با نانوا رفیق باشی، بدون صف هم میتوانی بگیری ولی دیدار با شیخ آن هم بدون نوبت و بدون هماهنگی با مسئول دفترش، به سختی اجابت مجاز هنگام پریدن از جوی آب است! مرد با تعجب گفت جسارتاً فکر کنم میخواستید بگویید اجابت مزاج ولی گفتید اجابت مجاز؟ مُرید گفت از همان راهی که آمدی برگرد تا یاد بگیری دیگر به شاگردان تراریختهی شیخ ما خُرده نگیری؟ مرد خواست واژهی تراریخته را با فرهیخته اصلاح کند ولی ترجیح داد تا به جای غلط گرفتن از مُرید، با غلط کردن خودش، کارش را پیش ببرد پس گفت غلط کردم. من جاننثار شیخ و تمام مُریدانش هستم. اجازه بده نزد شیخ بروم...
مُرید گفت همان که گفتم، دیدار با شیخ آن هم بدون نوبت و بدون هماهنگی با مسئول دفترش، به سختی جنابت مزاج هنگام پریدن از جوی آب است! مرد اینبار نیز خواست به مُرید بگوید که به جای اجابت، جنابت گفتی ولی جرات نکرد و پرسید مگر چنین کاری ممکن است؟ مُرید گفت اگر ملاقات بینوبت با شیخ ممکن است این کار هم ممکن است! مرد دست در جیبش کرد و سه هِرت وجه رایج مملکت چین در زمان شیخ را از جیب مخفی تنبان مندرس و هفتوصلهاش درآورد و در جیب فربهی مُرید فرو کرد....
مُرید در حالی که نیشخندی بر لب داشت، به مرد گفت البته گاهی نجابت مجاز هنگام پریدن از جوی آب هم ممکن میشود ولی نه با سه هِرت، دست کم باید سه هزار هرت بصرفی تا بتوانی به دیدار شیخ ما نائل بیایی! تازه این نرخ ورودی پاپتیان و آسمانجُلهای چین است وگرنه نرخ ورودی متموّلین، سه میلیون هِرت و نرخ ورودی اشخاص صاحبنفوذ خواهان نفوذ بیشتر، سه میلیارد هِرت است. مرد آسمانجُل سخت گریست و از فقر و فاقهاش به مُرید گفت. جوری که دل مُرید که پیش از این مثل سنگ خارا سخت بود، مثل موم عسل نرم شد. مُرید یک هِرت از سه هِرت دریافتی را روانهی جیب مسئول دفتر شیخ کرد و مرد را به صورت قاچاقی و بدون هماهنگی تا نزدیکیهای مقرّ شیخ کونگ بُرد. مُرید یک هِرت دیگر را هم به یکی از مُریدان محبوب شیخ که حرفش پیش او، در رو داشت داد تا دم شیخ را برای ملاقات ببیند.
شیخ داشت سبیلهای دسته موتوریاش را با روغن اصل و صد درصد طبیعی گرازهای شانگهای چرب میکرد که همان مُرید محبوبش در زد و وارد شد. مُرید محبوب، ماجرای حضور و التماس مردی که خواب شومی دیده بود را برای شیخ تعریف کرد. شیخ در حالی که روغن گراز از سبیلهایش میچکید پرسید آیا این مرد برای دیدار ما چیزی هم صلفیده (صرفیده درست است ولی شیخ اجازه داشت بگوید صلفیده و کسی هم زهرهی ایراد گرفتن بر او را نداشت!) مُرید دست و پایش را گم کرد و گفت این مرد از پاپتیان حلبیآباد چین است و جز آه، چیزی در بساط ندارد ولی آنقدر گریه و زاری کرد تا ما جگرمان کباب شد و رایگان به او اذن دخول دادیم...
شیخ میخواست بگوید کسی که پاپتی است غلط کرده که خواب دیده است. حالا خواب دیده به جهنم، چرا برای تعبیرش نزد ما آمده است و نزد یک شیخ پاپتی مثل خودش، در همان حلبیآباد، نرفته است؟ ولی چون آن مریدش را دوست داشت، این حرفها را نگفت و تصمیم گرفت با گفتن این جمله از آب گلآلود ماهی بگیرد: تمام شاگردان و مُریدان علّاف ما را صدا بزن تا در حیاط مدرسه جمع شوند. میخواهیم امروز درس تعبیر خواب را به صورت عملی آموزش دهیم...
شاگران و مُریدان شیخ، همه در اسرع وقت در حیاط مدرسه جمع شده و گرداگرد شیخ را فرا گرفتند. شیخ پس از قرار گرفتن بر روی تخت مخصوصش، گفت مردی که خواب شومی دیده است را فرا بخوانید تا زودتر خوابش را تعبیر کنیم.
مردی که خواب شومی دیده بود، از بین مُریدان وفادار شیخ عبور کرد و خود را به شیخ رساند. شیخ دستانش را به سمت مرد دراز کرد. مرد به خیال این که شیخ میخواهد به او دست بدهد، هر دو دست شیخ را گرفت و حسابی تکان داد. جوری که کمر شیخ قولنج کرد و بواسیرش رگبهرگ شد. شیخ برآشفت. میخواست بگوید مرد را از مدرسه بیرون بیندازند که یکی از مُریدان شیخ، خیلی سریع، خلاصهای از پروتکل دیدار با شیخ را در گوش مرد قرائت کرد. مرد برای به جا آوردن قضای پروتکل، فوراً خود را به زمین زد و سه بار سر خود را بر زمینی که متبرّک بر قدوم شیخ بود کوبید، جوری که پیشانیاش ترک خورد، بعد هم بلند شد و هر دو دست شیخ را که هنوز هم دراز بودند را بوسید و به صورت دنده عقب، در چند وجبی شیخ نشست.
شیخ که هنوز از بیحرمتی چند لحظه پیش دلخور بود رو به مرد کرد و این گفتگو بین شیخ و مرد درگرفت:
شیخ: ای مرد پاپتی که برای تعبیر خوابت، اینقدر کردی نک و نال، لطفاً بنال!
مرد: شیخ روحم به فدایت! دیشب خواب به غایت شومی دیدم. گستاخانه به محضر شما آمدم تا ذرهای از علم تعبیر خوابتان را بذل خواب این حقیر بفرمایید!
شیخ: بنال چه خوابی دیدی تا کمی از علم تعبیر خوابمان را مبذول فرماییم، بلکه رستگار شوی!
مرد: دیشب خواب دیدم قلمی که با آن مینویسم، همان قلمپَر سفید و زیبایم که از پر "قو"های سیبری است شکسته است و از محل شکستگی آن، قلمپَری سیاه و زشت، شبیه به پر کلاغهای پِکَن، روییده است!
شیخ: ای الدنگ بینوا! به ما بگو آیا قبل از خوابیدن، چیز کلفت و سنگینی کوفت کرده بودی؟
مرد: شیخ! من فقیرم، نان خشکِ نازک هم گیرم نمیآید چه برسد به فطیر تازه و کلفت، من حتی آب ندارم که بنوشم چه برسد به نان برای خوردن، دیشب کمی برگ درخت عرعر خوردم و خوابیدم. همین.
شیخ: ای پاپتی! پیشهات چیست؟
مرد: کاتبم، مشق ایّام میکنم!
شیخ: در میان هزاران پیشه، این هم شد پیشه؟ ای نثار آن کلّهی پوکت تیشه!
مرد: ای قطب علم و دانش چین! من عاشق کتابت و مشق ایّام هستم، چه کنم؟
شیخ: وای بر تو! وقتی پیشهات این است، خوراکت هم میشود برگ درخت عرعر و خواب دیدنت هم میشود همین خوابی که داری با آن حوصلهی ما را میبری سر!
مرد: ای حکیم بلامنازع چین! هراسی عجیب بر دلم افتاده، گویی که تشت رسواییام از بام افتاده!
شیخ: کمتر جفنگ بگو! میخواهیم تعبیر خوابت را بگوییم، آیا آمادگیاش را داری؟
مرد: من آمادگیاش را دارم شیخ.
شیخ رو به مُریدان: میخواهیم تعبیر خوابش را بگوییم، آیا آمادگیاش را دارید؟
جمله مُریدان: آری ای شیخ کوه و خیابان و جادّه، ما همه آمادهایم آماده!
شیخ رو به مرد: خب حالا که آمادگیاش را داری، بفرما این ما و این هم تعبیر خوابت، ای مرد مفلس: تو تا پیش از این قلم عفیفی داشتی و این قلم عفیفت همان قلمپِر سفیدی بود که تا دیشب، با آن مینوشتی و جز گرسنگی، چیزی برایت در بر نداشت، ولی طبق خوابی که دیدی از این به بعد قرار است قلم کثیفی داشته باشی و چیزکی برای کوفت کردن!
مرد: شیخ چارهی من بیچاره کُن؟ پردههای جهل و ابهام مرا پاره کُن!
شیخ: شیرینزبانی هم که بلدی! خوشمان آمد! امّا پاسخت این است که الان دیگر چارهای نداری! چاره برای آن موقعی بود که میتوانستی عاشق هزار پیشهی پرمایهی دیگر شوی و عاشق مشق ایّام بیمایه شدی و تیشه به بخت خودت زدی!
مرد: ای جان جانان! لااقل بگو چرا کثیف میشود قلمم؟
شیخ: بدان و آگاه باش که تو یا باید روزگار را به اندازهی خودت گشاد کنی یا باید صبر کنی تا روزگار تو را به اندازهی خودش گشاد کند! تو جربزه نداشتی روزگار را به اندازه خودت گشاد کنی، پس روزگار تو را به اندازهی خودش گشاد کرد و به تنگ آورد و به تنگ آمدن از روزگار همانا و کثیف شدن قلم نیز همانا!
مرد: ای داد بیداد! ای هزار فریاد! شیخ تو آن همه کرامات، بگو چرا من باید بشوم چنین کیش و مات؟ بگو چه کنم که لااقل قلم عفیفم از کثیفی در بیاید؟
شیخ: روزی دو بار، هر بار دوازده ساعت، آن را در ظرف آبی پر از طلای خالص بخوابان!
مرد: شيخ! من گور ندارم که کفن داشته باشیم، ظرف آب پر از طلا از کجا بیاورم؟
شیخ: از سر قبر پدر من! مفت و مجانی خوابت را تعبیر کردیم، دو قورت و نیمت هم باقی است! ای امان از این روزگار! ای امان از این مردم ناسازگار!
مرد مستاصل و ناامید، به شیخ تعظیمی کرد و قصد ترک محضر شیخ را داشت که شیخ او را با این جمله فرا خواند: حیف که ما به خدمت خلق خیلی مقید هستیم. ای مردک بیچاره برگرد. بیا که این دل رحم ما نمیگذارد هیچکس از این درگاه نا امید برود! مرد امیدوارانه به سمت شیخ برگشت، تعظیم غلیظی کرد و اینبار طبق پروتکل، به سراغ دستان شیخ رفت. شیخ هم دستانش را دراز کرد تا پروتکل زودتر به اجرا در آید. شیخ بعد از بوسیده شدن دستانش به مرد میگوید: تو از این پس به مدرسهی ما خواهی آمد و اوضاع و ایّام مدرسهی ما را مشق خواهی کرد!
مرد: به روی چشم شیخ. قول میدهم اوضاع مدرسهتان را مو به مو، پرده به پرده، تو به تو، مشق کنم و برگهای زرینی به تاریخ پر فتوح چین بیفزایم!
شیخ: کور خواندی! اگر قرار است جیرهخوار ما بشوی، اوضاع مدرسه را آنطور که ما میگوییم مشق میکنی، نه آنطور که هست و آنطور که خودت میل داری! مرد کمی فکر کرد و از روی ناچاری پیشنهاد شیخ را قبول کرد. دستان شیخ را بوسید و اذن گرفت تا برود دفتر و قلمش را بیاورد و برای همیشه، به خدمت شیخ و مُریدانش درآید.
شیخ به محض رفتن مرد، نگاهی به مریدانش انداخت و خطاب به آنها گفت: به خیالتان ما همین جوری کشکیکشکی شدهایم شیخالشیوخ چین، کرامات و حکمتمان را حال کردید؟ کیف کردید چقدر زود خواب آن مردک پاپتی را تعبیر کردیم! نگذاشتیم حتی از موقعی که خواب را دید تا زمان تعبیر خوابش، نیمروز بگذرد. حالا هر چه زودتر گورتان را گم کنید و این خبر را پچپچکنان در شهر شایع کنید تا ما بتوانیم بر بودجه، عنترها و مریدان مدرسهی خودمان بیفزاییم و خدا را بنده نباشیم. در غیر اینصورت، از ناهار و شام خبری نخواهد بود و امروز باید مانند همان مرد بینوا، با برگ درختان عرعر کنار مدرسه، رفع جوع کنید. آری ما اینجا نان مُفت خواهیم خورد ولی نان مُفت به کسی نخواهیم داد!
دستانداز به تازگی، سه انتشارات دیگر افتتاح کرده است که با انتشارات چالش هفته میشوند چهار انتشارات. الهی خدا انتشاراتتان را زیاد کند! حالا بیایید تا بگویم این سه انتشارات جدید، چه میکنند و برای چه هستند؟
- انتشارات «یازده»: یازده پرسش برای تامل و تفکر بیشتر مطرح میشوند که شما میتوانید به هر کدام که خواستید در یک پُست جداگانه پاسخ بدهید.
- انتشارات «پیشنویستکانی»: انتشاراتی برای رهایی از تلهی کمالگرایی و انتشار یادداشتهای تلانبار شده در پیشنویس ویرگول که فکر میکنیم هنوز کامل نیستند و قرار هم نیست به این راحتی و یا هرگز کاملتر شوند! برای توضیح بیشتر به این پُست مراجعه فرمایید.
- انتشارات «سکّو»: برخی از دوستان جدیدالورود میآیند و هنوز نیامده به خاطر عدم توجه من و شما به آنها و نوشتهشان میگذارند میروند. با خودم گفتم پُستهای شروع و آغازین فعالیت هر کاربر در ویرگول را در این انتشارات بیاورم و از شما خواهش کنم که هوای این دوستان جدیدالورود که انصافاً معلوم است برخی آینده درخشانی در نویسندگی دارند را بیشتر داشته باشید. در توضیح این انتشارات نوشتم: سکّو، سکویی برای پرتاب شما به دنیای نویسندگی است. سفر به دور دنیا هم با همان قدم اول شروع میشود. شما قدم اول برای سفر به دنیای نویسندگی را برداشتید. قدمتان سبز. برای قرار گرفتن پستهای آغازین کاربران جدید ویرگول در این انتشارات و حمایت از آنها، لطفاً به Dast Andaz خبر بدهید. پس شما هم کمک کنید تا این انتشارات پا بگیرد. از خوبیهای این انتشارات که ای کاش همان ابتدای آمدنم در ویرگول درست کرده بودم، این است که بعدها میتوانیم ببینیم چند نفر از دوستانی که به ویرگول آمدند، ماندگار شدند و چند نفر با همان یادداشت اول قید ویرگول را زدند و رفتند.
یادداشت پیشین:
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(شش: حق با کیه؟)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش! (هشت: دختر زیبارو و خواستگارانش!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(یک)